ای حک شده بر جانِ من،.. برگرد
بی سایه ات اینجا
هر ناخدایی را خدا دیدم
بی مهرِ تو هر روز هر ساعت
از هرکه بوی دلبری می داد، ترسیدم
من با تو غرقِ دلخوشی بودم
من با شعری می شدم پُر شور
آغوشِ تو اوجِ تفرُّج بود
برگرد،.. از آنْ دور
...
بی چترِ دستانت
رگبارِ سیل آسای دلتنگی مرا آزرد
دور از حضورِ تو
موجِ تحمّل، کلبه ی آرامشم را برد
تا کِی به یادِ شانه ی یارم
سر بر ستونِ خانه بگذارم؟
تا کِی شکیبایی کنم بر دوری ات،.. برگرد
برگرد،.. بیمارم
...
برگرد،.. اینجا لحظه ها قربانیِ دردند
نزدیکِ یک عمر است باغ و باغچه زردند
برگرد،.. دستانم تو را ناجور، گُم کردند
...
دور از تو بینِ جمع
انگار، من لالم
در خلوت اما از همه یکریز می نالم
ای از همیشه آشناتر، آفتابی شو
تاریکْ احوالم
دور از حقیقت نیست می دانم
یک صبحِ خوش، روی تو را در خانه خواهم دید
وقتی که برگردی
از حرف هایت، دسته دسته عشق خواهم چید
دور از حقیقت نیست می دانم
رویای این خورشید
سر بر ستونِ خانه بگذارم؟
درود
تقدیمتان:
برگرد، به سوی قلبِ حسّاسم باز!
برگرد؛ بیا، به نزدِ من، با آواز!
در رقص بگیر، شورِ احساست را؛
از نو، بِنِما، تو عاشقی را، آغاز!
زهرا حکیمی بافقی، کتاب دلگویههای بانوی احساس