هستم و مستم
غرق هستم یا که مستم
یا که دستم به زندگی بستم
من که هستم که در نوشته غرقستم
غرقم مثل حُباب روی آب ماتم
من هر که هستم یا که مستم
غرق غرقم
غرق آبی از جدایی
غرق دریایی از رهایی
من که مستم مست باده
مست بوی چمن تازه
لاله تَر از شبنم شب مانده
من که مستم
زین شب تاریک خیلی بلد هستم
شب تاریک و من میشود یک زندگی
یک زندگی یک زندگی
آه چیست این زندگی؟
این زندگی؟
من که مستم سؤال از تو،
جواب از که
نمیدانم نمیدانم
زندگی در لای درها و لوای فراقها
زندگی در شبِ تاریک و هُرم آفتاب و سوزش باد بیرحمانه
زندگی پشت دیوارها و مستیها پشت نیزارها
کاشکی حقیقت بود این همه رویایِ جاودانه
تو که نیستی مست ،چرا سستی پس
سستیات از چیست نمیدانم
من که دستم به لبانم بستم
تو از نادانی دست به کمر بستی
زندگی طوطی خیال است تقتق درهاست و وَق وَق سگها
زندگی پشت بامها و دیوارهاست تا آبی آسمانها
در سوزِ غربت و آتشِ بیتابِ آفتاب
من که مستم اندر مستیام؛ هستی ای آفریدم مستِ مست
تا بزید جایِ من پشت دیوارها
روی سنگلاخ بیابانها
روی شیبهای تند کوهها
روی امواج آبی دریاها
روی شنزارها
روی فریاد وق وق سگها و سگبانها
از همه بیبند و من در بند او
بند او باشد خیال و رنگ روح
بگشاید درها و کندد همه بندها را
چون به بند آورد بند بند مرا
گویند هر که دستی به زندگی بُرد مُرد
گر تو رستی ز زندگی بُردی
من که این بردن را نمیفهمم
جز در سخنان پیچ در پیچ
من در بند هوای مستیام
تو در بند کدام بادهای نمیدانم
در بند هر بادهای خوش باش
چرا که منم بادهام را نمیشناسم
نمیدانم تو چرا شدی سازم تا بسوزی ازسوزم
نمیدانم تو چرا شدی من، من شدم تو
نمیدانم تو بودی یا که من در آن شبها، در آن روزها
تو بودی مثل پرچم نه هر پرچم پرچم من
من بودم مثل آینه نه هر آینه خود تو
من و تو بودیم یک تن ،یک روح، یک وجود
ولی چرا تو شدی با من بیگانه و من از تو بیگانهتر؟
من و تو از یک گِل بودیم
تو ساختی مرا و من ساختم تو را
یادت هست آن شبها که من خواب بودم، تو در آسمانها
چرا امروز با من نیستی
چرا من را به من باز نمیگردانی
قطرة داناییام در اقیانوس نادانیام فریاد میزند،
ای من مرا دریاب
جامی که منم در آن تو رهی از آن
و منم در باغ عظیمت تو چرا نمیآیی
دراین گردشِ زیبا با عطر خوش گلها
من که مستم تو که مستی بیا تا غرق شویم در آبِ هستی
آه میکشم و فغان از آن بام پنجرهات را چرا بستی؟
خودکردههایم را خوب میدانم
جانم در فراقت نواها خواند و آوازها سر داد
فراقِ تو جانم را به لب رساند
دیگر طاقتی برایم نماند
من که در فال جدایی از تو اَم
جانم را به لب ندادم
آهی کشم برون روم از همه خاکها تا به افلاک رسم
و ز بهر فلاکتها چرخه گیتی را محو کنم
جانم و جانم فدایت
آخرِ این زین سوار
حظّی در نهایت رواست کز بهر آن پیش تو آیم
که تو چون اژدهایی ببلعی ناکامیها را
و چون تانکی در بیابان زندگی بکوبی هر چه غم را
من که در مستی ،
تانکی و اژدهایی آفریدم
که با آن هزار را یک و یک را هزار میکنم
اژدهایی که ببلعد غمها را
و فلاکتی که خود بار آورد روزگار
به دست خویشتن گردد هلاک
وای وای وای
اندرین کوچة تَنگ و خُنَک
آسیبی کز پشت رسد خیلی غمست
جانم به لب آمد
لب به جان دادن رواست
لب گشودن در کوچه بینواییها
چه حالی دارد و حظّی روان
من که مست بودم جان به مستان میسپردم
تو که رَستی، جان سپردی
در هدف بودن مستی و با هدف مردن هستیست
وای که در توتوی خیالم حالم از توست شاداب
من که دستم به رهایی بستم
جانم به فغان آمد که هِی منم هستم
زان مرغِ پریشان حال بی پروبال
اندرین صحرای بینام و نشان
جان سپردن به چه حالت رواست
گر مرغان ندهند جان را
به که باید گویند که جان از آن ماست
ای جام جهان نما که فراقم بادة توست
در فراقم شعرها سرودی و قلبها کشیدی در کُنج آن
هر وقت که پرسیدم کجایی گفتی همه جا و هیچ جا
من ندیدمت جز در مستیام
نمیدانم تو در پی چه هستی؟؟؟
اندر خم من!!!
یا که تو زمان هستی مکان هستی نوا هستی نور هستی
نمیدانم که هستی نمیدانم چه هستی
ولی می دانم که بی تو
هیچ حظّی ندارد مستی
ازکتاب "صدف های ساحل"