گمشده ای درمیانه ی سفید و سیاهی ها
منم آن سیاه و سفیدی که رنگ می سازد
همان که در کنارِسفیدیِ خود ، رنگ می بازد
من " مجموعه آثارِ" طرحهای خودم
باران ایدهای که همه تراویده ازخودم
من روح وحشیه بیقرارِشده ام ،
نه سکونی ، نه آرامی
عمریست گذشته ظاهراً به جنون ، ولی به آرامی
من درمیان تضادهای روح سترگم ، گم شده ام
بعضی مرا یک عصبی دانند ،
بعضی هم فکرمیکنند همیشه آرامم
بهتر، که تنهائی عادتم شده است
چونکه هرکه با من ماند ،
درنهایت ، دیوانه شده است
عشق هنر می جوشد از دلم ، مغزم ،
چشم و گوشم ، سپس دستم
وقتی که بتوانم بسرایم که هیچ ، خوشحالم
وقتی که نتوانم ، جنون زده ام
چاره ی درد بی دردی ام فقط مرگست
واقعاً چاره ی خوبی ست ، چقدر حقست
اگر تا ابد نمیمردم ، من به سان روانی در زنجیر
مبتلا میشدم به آن حرکات ،
چاره اش : یک گوی آهنی بزرگ و یک زنجیر
باید که ببارم وگرنه می میرم
من با هنرهای دمادم است که جانِ دوباره می گیرم
بهمن بیدقی 4/9/98
زیبا و جالب بود