آنان که خورشید را
در پس چشمان تاریکت
پنهان کرده اند
حقیقت را کتمان می کنند
روز در چشم تو محصور است
لب بگشا و زمزمه ای دیگر آغاز کن
تا آفتاب از نگاهت تجلی کند
از چه خاموشی
پلک بر هم زن
بی گمان سیلاب اشک هایت
دیوار تاریکی را
فرو خواهد ریخت
و من در انتظار روشنی
به امید باران
چترم را فرو خواهم بست
تا نظاره گر باران چشمانت باشم
که نوید صبحی دگر است
من مینویسم از تو و تو از هر چه دلت خواست قلم میرقصد حرفها میگریند اشکها میریزند و گذر میکند از قلب پر از احساسم عشق شاید حرفیست چون تمام قولهایی که فقط شنبه نشد مثل قول و غزلی در مهتاب هیجانیست که میپیچد و نابود شود فورانی است پر از بیتابی از من و قلب من انگار فقط این مانده یک گل پژمرده یک نگاه مرده و صدایی که پر از اواز است و جنون پرواز است
کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست . استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.