کودکی
کودکی یادش بخیر، خاطراته ظاهراً بی مغز آن ایام را ،
من چقدردوست داشتم
موج شادی ها ، خنده ها ، لبخندها ، ذوق کردنهای زیبای تو را ،
من چقدردوست داشتم
تو بیادت هست دعوا شد ، آنروز بین ما ؟
من گذشتت را چقدر دوست داشتم
تو تپُل بودی ، من نی قلیون
ماجراهای لورل هاردی ، آن زوج کمیک را ،
من چقدر دوست دارم
ظاهراً کارها بدون فکر بود ، باطناً اما پر از احساس بود
من چقدر احساس سادگیه آن دوران را ،
- با اینکه خیلی خام بود –
من چقدر دوست داشتم
یادم آید واژه ی کینه ، معنایی نداشت
همه ی قهرهای چند ثانیه ای را ،
من چقدر دوست داشتم
قهر میکردی و چند لحظه ی بعد ، خنده میکردی از آن ،
خنده هایت را بیادم هست ، خیلی قشنگ بود ،
چال گونه ت ، چشم خندانت ، خیلی نمکین بود ،
من چقدر دوست داشتم
روزگارما همش پر بود از انبوهِ بی فکری ، دمادم بی خیالی ،
همش بازی ، بی جهت هرسو دویدن ، ظاهراً کارهایی مهمل ، پُر ز خالی
همین دنیای کوچک را که مشکلها درآن معنا نداشت را ،
من چقدردوست داشتم
جهانی جمع وجور، بی غصه بود آن ،
هریک از ماها درونش شاه بودیم
دوستمان داشتند همه ،
اینهمه دوست داشتن را ،
اینهمه بی دغدغه بودن و زیستن را ،
چقدردوست داشتم
کتابهامان پر از عکس بود ، پر از نقاشیه رنگی ، پر از قصه
تمامِ قصه هائی را که مثل غنچه ، روح سالم بچه ، لطیف بودند را ،
من چقدردوست داشتم
اثرهای لطیف والت دیسنی ، فاخربود و زیبا ،
ظرافت در میانش موج میزد ،
همه آنچه به روح خالص من بس تطابق داشت را،
من دوست داشتم
کف دست بودی ، تو روی دیگری اصلاً نداشتی
بی ریائی تو را من دوست داشتم
توقع های ما کم بود از دنیای رنگارنگ
بی توقع بودن و آن آرزوهای بسی کوچک خود را ،
من چقدر دوست داشتم
روزهای عید که میشد دیده بوسی رسم بود
گرمیه بوسه ی لب ها ، به روی گونه ها را ،
من چقدر دوست داشتم
عکسهامان مانده است و این همه رفته ست دیگر از برم
من چقدر دوران کودکی که رویائیست ،
حقیقتهای تلخی نیست درآن را ،
من چقدر دوست داشتم
خنگول بازی و راه رفتن روی ابرها را دررؤیای خود ،
من چقدر دوست داشتم
گاه گاهی نگاهم خیره میماند به ورجه وورجه ی آن سیل گنجشکان شیطون
نگاه کردن به مرغ عشق و فِنچ و فوج گنجشکان عاشق را ،
که همچون کودکانِ تُخس بودند ،
من چقدردوست داشتم
اینک این دنیائی که پُر بود ز شادی ،
تاج های سر ، بسی از من ربوده
مادرم تاج سرم ، همسرم تاج دیگرم ،
خیلی تاجهائی که داشتم پَر زدند همچون پرنده
آری من دوست داشتم آن سادگیه بچه گی را ،
ولی دوست هم ندارم بازگردد
چرا که دوست ندارم درد مرگِ آن عزیزان ،
دم به دم تکرار گردد
بهمن بیدقی 98/9/5
بسیار زیبا و خاطره انگیز بود