حب دنیایی ببین جانا چه کارها می کند
دوست را دشمن رفیقان را چه رسوا می کند
می برد از دل تمام مهر و آیین نکو
خلق را با خُلق و خوی بد آشنا می کند
نی محبت نه صلو ارحامکم را قائل است
آن که با این خلعت زیبا سودا می کند!
چند می ارزد مگر این چند روز زندگی
کاین چنین آدم به آدم ظلم انشا می کند
زرق و برق دنیوی نابودگر دل ها بود
آنکه را خوش آید این جامه چه غوغا می کند
از برای حکمرانی بر سر خلق خدا
بین که انکار خالق هر دو سرا را می کند
می فروشد عزت خود را به چند دینار او
نام نیک خویش را با بد هویدا می کند
چنگ افکنده که تا صیدی کند از این سبد
روزیِ خود را ببین از که تقاضا می کند
عزت و آزادگی و سرفرازی جان من
حضرت دادار بر انسان اعطا می کند
پس مرو بر این ره و برگِرد این کالا مَگَرد
این متاع آتش به دلهای فریبا می کند
می رباید از دلت نور الهی را ولی
جای آن صد خیمه ی ظلمت برپا می کند
در کویر دل اگر سرگشته باشی به از آن
در گلستانی که ایمان را اغوا می کند
ساده می گویم و بشنو این سخن را ای رفیق
حب دنیا کشتن هابیل امضا می کند
گر مزینانی تو را پندی دهد غرّه مشو
خاطر خود را به این اشعار ارضا می کند
تهران ...آبان 1398