آباژور (18+)
مدتی بود درآن خانه ، صفا جایش را ، به تطاول داده بود
چند روزی بعد ازآن تغییر ... که روال عادی یک زندگی ، جای خود را بس به ثروت داده بود
نیش ها ازبعدِ نوش ها خون جگرمیکرد ... قلبِ آندو تا ، که این
پس ازآن مِهرهای دائم بود ، که جای خود عوض میکرد به کین
چند روزی بود که آن مرغان عشق ... که هرجا ناز میکردند به هم
دیگر درآن تختخواب مشترکِ لعنتی ، پشت شان را می نمودند هی به هم
دشمنی بالا گرفت و روحشان بس غصه خورد ، زین جهنم وَ قیاسش با حیاتِ پیش ازاین
عشقِ ثروتمند مست شان کرد ، تا عوض گردند از کوه صفای پیش ازاین
شوهره یک شب نیامد بهرِ خانه ، همسرش لرزید به خود
شک و شبهه مثل موج موریانه بس بخورد آن روحِ چوبینش به خود
فکر و ذکرش ، رفت سمت و سوی جاهایی سیاه
واقعاً میشد در این مدت ، آدمی عاشق بدل گردد به یک سنگ سیاه ؟
پیش خود گفت ماجرا را پی نمایم مشت بسته ش وا کنم
روی تختش هی به خود غلطید تکرار کرد به خود : آره مُشتش وا کنم
چشم او ناگه به آباژور فتاد
آباژوریک آدمک بود با یه مخروطی که ناقص بود ، دیدگان او به چشم وگوش آدمک فتاد
مثل تیری جست زد او سوی دوستش که همی داشت ، شرکتِ دربازکن
گفت زود باش دوربینی و میکروفونی درونش نصب کن
حال اینک آدمک ، داخل درونِ آن اتاقِ خواب بود
چشم او هم زوم بر، تختِ سراسرخواب بود
روز برگشتش به خانه ، صحنه ی یک جنگ بود
خانمه حالا مهیای خروج از درب بود
مَرده گفت : بهتر، بدون تو صفاست
خانمه گفتش : بدون تو ، دراین عالم صفاست
آدمک آن شب گناهی گُنده دید
آدمک آن سیل شهوت را به چشم وگوش خود ، دید و شنید
بعدِ کلی ماجرای زشت ... آن نامَردِ خائن ، سرکشی را ازتنِ آرامه آن بیگانه دید
حرص آن زن بس گدازه های آتش بود ز کوهش سرکشید
گفت : تو اگرخواهی که رسوایت نگردانم تو هم ، قسمتی ازثروتت را ده به من ،
این که گفت : این حرفِ او ، آن جسمِ نامرد را به سوی خود کشید
نامرده انگار هاج و واجش برده بود ، بیش ازآنچه گفته بود چیزی نداد
آن غریبه نیز شروع کردش به داد
دیگر او مانند موسیقیه ایرانیه سنتی نبود ، یک جاز بود
دیدن و شنیدن این آدمک هم مثل یک اعجاز بود
ترسِ رسوایی ، مصمم کرد نامرد را بگیرد دادِ او
کوسه ای شد آن غریبه در تکاپو هردم در دستان او
لیز میخورد هردم از چنگال خرچنگ وار و اختاپوسِ او
اما آخر جان بکند او درفشارگردنش ، در مشتهای سردِ او
همه اینها را ، ثبت کرد آدمک
از تکانی سخت درآن ماجرا ، پرت شد از روی پاتختی ، زیبا آدمک
در کنار آن اطاق ، حمام بود
وقتی افتاد آدمک ... خداخواهی که شد ، کل نگاهش سوی آن حمام بود
وقتی نامرد آن جسد را می کشید
آدمک انگار ، از آن صحنه ی زشت و کریه ، طرح دارش میکشید
ازهمان آغاز ، بنای هیچکس بر این نبود تا آدمک کاری کند
فقط اینجا یک وظیفه داشت و آن اینکه اگر خیانتی هست ، صحنه ها را رو کند
آن جنایتکارِ پَست ، از ترس زنده بودنش ، حمام خونی ساخت او
بعد از آن هم پشت ماشینش گذاشت و سرنگونش ساخت او
حال ، شک همسرش با فیلم کامل از خیانتهای او
به حقیقتهای ظلمانیه عالم ، دیگر آن پیوسته بود.
بهمن بیدقی 98/8/17
غمگین و زیبا بود