سروده فوق دوست عزیزم هدایت الله امیری دروصف اینجانب سروده است. وشعربعدی حقیر درجواب آن
سروده ام/
وهب ای شاعرشیرین زبانم
بگوشعری که من اندرفغانم
شب وروزم شده تاریک وپرغم
زبس خونین دل از دست زمانم
ندارم یاوری تنها و زارم
ازین افکارهمیشه درفغانم
سپارم گوش به اشعارخوشت من
که ازسوزدلت سوزد نهانم
هدایت طبع شعرهرگز ندارد
گه ازوصفت کنم رنگین بیانم
(هدایت الله امیری)
این شعردرجواب دوست خوبم سروده ام
گله از زلف یار
هدایت یاور دیرینه ی من
صفابخش روان وسینه ی من
ز اشعارت مرا دلشاد کردی
خراب آباد دل آباد کردی
توخواندی شاعرشیرین زبانم
ولی غافل از آنکه نا توانم
چراشکه کنی از دست دوران
به خدمت حاضرندمجموع یاران
منم همچون تو افسانه دارم
گله ازدست زلف یارو شانه دارم
به صد شوق وشعف پیچدبه شانه
ولی غافل زکردار زمانه
زمانه لحظه ای باتوکند طی
گهی شهریوراست وگاه هم دی
گله از زلف اوکردن روا نیست
فدای او شوم که مبتلا نیست
رسد روزی به کام ما زمانه
که یاران پانهندبیرون زخانه
منم همچون تو نالم شب و روز
که امروزم بدترگشته زدیروز
توگریاور نداری من هم اولا
که ازهجرش شدم همچون هیولا
گهی صادق گهی تزویر دارد
منم صیدی که در زنجیر دارد
چرااز سوز من سوزد نهانت؟
شده خاکستر از دم استخوانت
اگر دم را فرو بندم ز اشعار
شوم خفه ازین مجموع گفتار
هدایت طبع شعرت را بنازم
که من همچون تو در سوزو سازم
وهب.شعرتوراتحسین نماید
جواب شعرتو شعری سراید
که تودردت بگوبا صاحب دل
که تا تسکین نمایدحالت دل
جاسک73/9/5وهب رنجبر
بسیار زیبا و جالب بود ند