حکمت از خِلقت چه می دانی شلوغش کرده ای حالا ؟
دوباره فحش میداد ، به در و دیوار
زمین را و زمان را بس به هم میدوخت
چرا اینگونه است ما را ؟
چرا آن گونه است آن را؟
به او گفتم چه میدانی ، سِرّ و رازِ خلقتی را که چنین جاریست
و چنین تحلیل - نه – قال و قیل میفرمایی اش ، آنرا
تو که عمریست در زندان " من بودن " ، اسیری
چگونه از جهان بی نهایت ، تو خبر داری؟
چه میدانی ربط اینها را؟
شاید خاک تو ، با خاکِ پای آن درختی که ،
در چین است ، یکی باشد
شاید این روحیه ی تو ، با آن انفجار
انفجارآن ستاره ، که صدها سال نوری فاصله ست مارا
و یا با گردش ماه ، ربط دارد
ماچه میدانیم؟
به او گفتم : قصه موسی و خضر را تو به یادت هست؟
گیر افتاده بود خضر، بی تحمل گشته بود موسی
هرچه خضر میگفت : هرچه گردانم، تو صبرکن ، میدهم شرحش
ولی موسی مشوش ، پرسوال ،
استنطاق میکرد هر زمان ، او را
قضاوت مینمود او را به آن کاری که جاهل بود،
چرا این میکنی ؟ زشت است
چرا آن میکنی ؟ رسوایی محض است
و خضر میگفت : توانت نیست با من همقدم باشی
حکمت را نمیدانی ، تحمل هم نداری ،
تو بگو تقصیر من چیست این وسط ، موسی؟
موسی میگفت : ببخشید صبر من لبریزشد اینبارهم،
بار دیگر مهلتم ده ، صبر کنم آنرا
ولی ، بار دیگرهم از آن اعمال ، می آشفت
آش همان آش بود، کاسه آن کاسه
ولیکن خضر، سه بار او را تحمل کرد(پیش خود گفتم: عجب صبری خدا دارد)
گفت : کنون میگویم ، اسرارهمه آنرا
و بعد هم در دلش گفت خوش گذشت اینک خداحافظ
برو که حوصلم سررفت از این بی صبری
بر آنچه نمیدانی
و قیاس کارهای نو ، با آنچه که میدانی
نمیدانی سِّر و رازش را و هردم
میکنی اظهار، فضلی را که درعمق وجودت نیست
.
.
برگردیم به صدر شعر
به آن فحاش من گفتم :
تو مو می بینی و الله ، هردم پیچشش را
تو خود می بینی و الله ، آنها که نمی بینی
خدا داند تمام عالم بی حد و مرزی را
که خود خلق کرده است آنرا
جهانی را که ذره ذره ی آن ،
بهم زنجیروار ربطست
و اغلب هم نه یک ربط ، که هزاران ربط دیگر،
در وجودش هست،
ارتباطها همچنان جاریست
خدا داند و دیگرهیچ
همه ش اسرار واسرارست بهرما ، که نادانیم
خدا داند اگر تو یک بَدی کردی ،
آثارش ، از هزاران جای عالم میزند بیرون
در آن دنیا خواهیم دید : چقدر ظلم کرده ایم ما برهمه عالم
ستم بر خود، ما، شما، ایشان
جهان همچون پازل مانَد
هرچه هست اینجا ، چه زنده ، چه مرده ( که زنده تر میباشند از ماها )
همه را بهرکاری ساخته ست آن یار
در کتاب آسمانی آمده : ما آنچه را که مشیت بود به تو دادیم ،
چونکه میدانیم : اگر آنها که میخواهی ، دهیم آنرا
تو سود خویش نمیدانی ، هلاکت میدهی خود را
مشیت را و حکمت را خدا داند
به او گفتم : بفهم ، نافهم
لحظهای بعد ، دیدمش میرفت ،
فحش گویان
گوش خود را تیز کردم بشنوم من قیل و قالش را
چه میگوید؟
دیدم اینک سیبل گشتم من ، به من فحش می دهد اینبار
اول من
بعدش هم ،
دم به دم ، خود را
به شعر ناب خوش آمدید