سلام
تعجب نكن
وقتي امروز ديدم كه ديگر حرفهايم را نميشنوي
تصميم گرفتم صدايم را
روي خاكهاي كفشت ثبت كنم
تا شايد از طول
قدمهايي كه به نميدانم آن كجا بر ميداري
حرفهايم را دوباره لمس كني:
يادت هست كه شبها و دريا
موج به ساحل ميآورديم
و چقدر خنده به يك وجب
سبد دل جاي ميداديم؟
خندههايت لبخند شدهاند
نگو نه !
همين عصر غمگين بود كه ديدم
ديگر به موجهايي كه در قفس داشتيم
خيره نيستي
هستي اما
لبخندهايت هم ديگر
پيراهن سياه پوشيدهاند
فاصلهها گفتند
تو ديگر از پاره خطهاي قلبم دوري
من هنوز در كنار توام
آن كه ليوان آب در دستش نگاه داشته منم
تشنه نيستي؟
بخدا هر روز سايههايت را رنگ ميزنم
اما هر بار كه ميآيم
به قدمهايت زانو ببخشم
فاصلهاي از تو بريده؛ فرياد ميزند :
تو ديگر از پاره خطهاي قلبم دوري دور
اصلاً ميخواهم امشب كه با پنجره راه رفتيم
دلم را كنم پرده بر ايوان رهت
تا كه بداني
من از تمام مسافرهايي كه تازه به ده رسيدهاند
من رسيدهترم
چه بر درختي كه تو بر كني دل
چه بر راهي كه تو بخواهي فراق
ميداني قسم خوردهام
برايت دفتر خاطراتي از فرش ببافم
كه در آن بتوان خاطرهها را دوباره نوشت
راستي
پيراهن خندههاي ديروزت را اتو كردهام
شمع يادگارهايمان را روشن
امشب زودتر بيا
ميخواهيم به دريا برويم
شايد بتوانيم موجهاي قفسمان را عوض كنيم
تنها دعا كن
دعا كن ديگر فاصلهها نگويند
كه تو از پاره خطهاي قلبم دوري ...