ضمیرم را گرفتی نا خود آگاه
شده خالی دلم از کینه وآ ه
خسوفی تا نگیرد دامنت را
بتاب ای ماه تا روشن شود راه
نیفتد خشی بر صفای دلت
مبرا زهرآفتی حاصلت
الهی که تا عشق دارد رواج
خشونت نیاید سراغ گلت
مرا آب برد و تورا خواب برد
تو را شب مرا تاب مهتاب برد
ندارد خبر سنگ ساحل نشین
زموجی که ما را به گرداب برد
سراغ ما بیایی یا نیایی
شنیده شد صدای آشنایی
زمان خشکی و سردی آمد
بهارآمد به خواهی یا نخواهی
عجب روزی،چگونه اتفاقی
نمانده از خمودی هیچ باقی
فضا سبزو هوا پاک وروان شاد
شراب زندگی بخشید ساقی
طبیعت تازه شد، عالم دگرگون
چرا پایان ندارد خنده ی خون
همیشه قصه ی شیرین و فر هاد
هماره فتنه ی لیلا و مجنون
صدای سازها پیچیده درهم
به گوشم می رسدآوا ی مبهم
یقین دارم عروسان چمن را
زمان بوسه بخشی شد فراهم
اگر شعرم ترو انگیزه دار است
اگر بالندگی روی مدار ست
از آن جانب محبت می فرستند
که سیم ارتباطم بر قرار است
خودم را بهتر از تو می شناسم
به هرچه دوست داری کن قیاسم
خدا از حال و قالم بی خبر نیست
که دایم با خط او در تما سم
بسيار زيبا و دلنشين بودند