زن قصّه هنوز هم پَر داشت
و دو تا چشم از کلاغش را
بعد با شرم ادکلن میزد
بوی تند پیاز داغش را !
رنگ بی روح و نسبتا سرخی
روی لب های بی مرادش بود
و خطوط سیاه در چشمش
جان ته مانده ی مدادش بود
سمت آیینه پوز خندی زد
شاید آنقدر هام پیر نبود
پرت شد توی چند سالِ اخیر
به دو پلکی که سر به زیر نبود
یک نفر توی چای هورت کشید
و لزوماً مقام شوهر داشت
مرد زن را کمی براندازید
و خیالات بوق در سر داشت !
آنشب از چند بوسه آغازید
و سکانسی که انتزاعی بود
و سرانجام هر دو خوابیدند
و شبی شدتًا کذایی بود !
_ _ _ _ _ _
نطفه از زندگی نمیفهمید
کنج یک انحنا شناور بود
ابتدا بوسه های بی خطر و
بعد افکارِ هرزه در سر بود
خون لب ها و بینی اش را شست
گفت شاید که حکمتی باشد
داد زد سقط کن ... و در را بست
تا که اتمام حجّتی باشد
زن خطوط کج کتابی بود
خیره شد درد هفت جلدی را
زن مجرم تمام شب تا صبح
سرچ میکرد قرص ال دی را !
زن مجرم دهان خود را بست
مرد مشغول گنده گویی شد
آرزو های کوچکی آن شب
ختمِ بر سنگِ دستشویی شد !