صبح ها که جام شفق خالی میشود
میترسم بوی تنت،با قاصدک پرواز کند...
برود...و....برود...
رقص آتش بشود و تمام بودن هایت،آرزو بشود
بی نگاه تو،جای بوسه ات زخم می شود
اینجا...
چشم ها،خالی از عاطفه ست...
نشسته ایم...
به امید امتداد نگاهمان...
این شب بی نقاب،با آب و تاب
وعده میدهد ما را به فراموشی خود.....
مردم همه خوابند...
از فکر هیچ مست ند...
انگار...اینجا هیچکس نیست.
فرسایش سنگها... فسیل کرده... فصل تقدیر را...
خو کرده ام با تسلیم...
روزتنهاییم ستایشگر طغیان این تقدیر نخواهم بود..
مرثیه خوان،بیهوده آن روز نخواهم بود...
گسستن زنجیر کاغذی... تکرار گریز ازنگاه...
در این حس تخیل کینه توزانه...
درخت بی برگ مستی نمی کند در باد
و آب میخندد به اثبات عشق در پایان روز جدایی
بارش باران...
تداخل بوی خاک... با بوی حس حضورت...
دوباره مشق عاشقی
در نزدیکی ما..
همه چیز لایق ،هیچ چیز نیست...
باز صبح....
باز خورشید...
که مفهوم آغاز نهفته هاست...
میترسم از این قبای ارغوانی...
بسيار زيبا و دلنشين بود
اینجا...
چشم ها،خالی از عاطفه ست...
نشسته ایم...
به امید امتداد نگاهمان...