اینجا_کنج قفس_ نشسته ام
و تاریخ فردا را ورق می زنم:
می ترسم از ساعتهایی
که عقربکهایشان عقربند
و اندیشه را به عقب می رانند
می ترسم از روزی
که به جای مامور آب
دایناسوری پشت در باشد
با لبهایی آغشته به عطر اعجاز
و دندان هایی به بلندای شهوتِ دریدن
می ترسم از عشق های چهارگوش
از عقل های مومیایی
از گناهان تقدیس شده
می ترسم از پیشانی های پینه بسته ای
که پشتشان به جای انسان
حیوان ناطقی خرناس می کشد
می ترسم از کرمی
که به پیله اش دل بسته
می ترسم از پروانه ای
که بالهایش را
گروی لقمه نانی گذاشته
می ترسم از رودخانه های دریاگریزی
که از چشم بشر تغذیه می کنند
می ترسم از مردمی
که در پس کوچه های آمستردام
تبعید فیلسوفی را
جشن می گیرند
می ترسم از پرنده هایی
که پیامبرشان نیوتن است
کنج قفس نشسته اند
و "اصول ریاضی فلسفه ی طبیعی" را
تلاوت می کنند...
(م. فریاد)