بگذار برایت،ترانه ها بخوانم
از شور عشق، و عاشقانه ها بخوانم
بگذار بگویم، چه قدر ماجرا هست
آری وجودم، به درد مبتلا هست
من روز و روزگاری، بودم درون زندان
زندان من، اتاقی در گوشه ی زمستان
بر من گفته بودند، عشق در جهان حرام است
تنها خدا پرستی، در دین ما مرام است
از اول دبستان، تا حال و حال و حالا
جز دفتر و کتاب و درسم، نبود رویا
دائم فقط میان، حرف و حدیث مردم
از علم گفته بودند، یا خواندن معما
اما یه روز خوبی، خورشید من طلوع کرد
عشقی درون قلبم، زانو زد و رکوع کرد
دیگر اسیر نبودم، بودم!ولی نبودم
حتی پرنده ها هم، پرواز من رو دیدند
تصویر عشق من را، در آسمان کشیدند
من بودم و یه دنیا، عشق و غمی مهیا
آنقدر زجر کشیدم، تا که خدا رو دیدم
گفتم خدای خوبم، آنهاچه گفته بودند!
گفتند که تو جدایی، از عشق به خلق و مخلوق
اما خدای خوبم، من عاشق تو بودم
هرچند به چشم مردم، لیلی رو می ستودم
لیلی چکیده ای بود، از قدرتت خدایا
از هجر و درد لیلی، وصل تو شد مهیا
گفتم حکایتم را، شاید دلی بخواند
دیگر میان حرفم، ناگفته ای نماند
عاشق شوید مردم، عشق با هوس یکی نیست
عشق بر همه حلال است، تنها کمی مجال است
عشق پاک پاک پاک است،قلبم ز عشق هلاک است
هجران برای عاشق، تنها ره حیات است
بسیار زیبا و آموزنده بود
دستمریزاد