آن زمان که دست های گرم تو
همچو شاخسار سبز زندگی
چشم آسمان پر ستاره ی مرا
غرق بوسه های دلنواز می نمود،
از تو، با دل جوان و سبز کودکی
قصه های دور و بس دراز می نمود،
در هوای آن نگاه مهربان
آمدم که در دلت،
-چون بهار جاودانه-شور صد جوانه را به پا کنم
آمدی که با دلم "تورا"
آشنا کنم
وان صدای بی صدای عشق کهنه را، رها کنم،
شادمانه ،این صدای خسته را
رهسپار انتهای کوچه ها کنم،
کوچه را، به واژه های پاک عاشقی
با صفا کنم.
هان؟! چه شد که این زمان
خون به دامن افق رسیده از زمین؟
وآه واره های سرد
پر کشیده از گلوی خسته ی حزین؟
هر کجا نگاه می دود،
خطِ فاصله، نقطه ،خطِ فاصله، نقطه، نقطه، نقطه چین...
حال، من کجا؟
من کجا ، سرود سبز دلنشین نوبهار؟!...
بی تو،
وزن شعرِ من به یک هجا شکسته شد
- بال های رفتنم،
وین گلوی بازِ یکصدا شکفتنم،
تار و پود ماندنم -،
ز هم گسسته شد
وزن بودنم ،از این سکوت، خسته شد
تیره شد جهان به دیدگان باورم
درب های شور و شوق گفتنم
بر دهان و دست و دیده بسته شد
خاکِ من
به خون نشسته شد…
گرچه می کشم به دیده سرمه ای ز خون
سنگ می زنم به سینه از سر جنون،
چارپاره می کشم از این گلو برون
وین کلام های هرزه را
چاره می کنم!،
ای خدا...، اگر به من نشان دهی،
آن گناهِ هیچگه نکرده را!...
ای امید جان من، بیا، بیا!
من چگونه بی تو بارِ بندگی کشم؟
در میان این مِهِ سیاه
این همه دروغ
این همه محال...
در میانِ این سیاه جامگان، که جای من نبود!،
کودکانه ام نوازشی که بود،
سایه سار گرم خواهشی چو بود،
عاشقانه ام
سرایشی که بود!...
من هنوز،
زیرِ تازیانه ی نگاه گرگ ها و سایه ی سیاه کرکسان
عاشقانه ام!،
لیک ، بی تو، من چگونه رنج زندگی کشم؟
خسته ام دگر خدا! از این نبود
از هر آنچه ام نبوده ، آنچه بود ،
از دل سپید ،
سینه ی کبود،
خسته ام ز زندگی،
چه زود!،
خسته ام!...
پیش از آنکه خستگی مرا کشد به دام ناکسان،
ای امید جان من، در این دو دیده ام درآ!
چاره ام تویی و خسته ام زخود
ای خدای من،خودآ، خودآ، خودآ!!!
پیشکش مرا بپذیرید
____________
برادر کوچک شما