دوشنبه ۳ دی
داستان جالب شعری از سید علیرضا موسوی
از دفتر عمر نوع شعر آزاد
ارسال شده در تاریخ شنبه ۱۰ فروردين ۱۳۹۸ ۱۷:۴۹ شماره ثبت ۷۲۵۰۹
بازدید : ۳۷۷ | نظرات : ۴
|
دفاتر شعر سید علیرضا موسوی
آخرین اشعار ناب سید علیرضا موسوی
|
در عروسی بودیم همه شادی میکند و از خود پذیرایی می کردند که یک دفعه مردی جوان زخمی و خونی از آن طرف می گفت :(فرار چند نفر با تفنگ به سمت همه شلیک می کند ) .همه ترسیدیم که یک دفعه چند هواپیمایی جنگی به سمت ما شلیک کرد من هواس پرت مردم بود که مادرم از پشت سر صدا زد برگشتم دیدم که مادرم
ترکش خورده و جان داده از ناراحتی از حوش رفتم تابه حوش بیام دیدم پدر دعا می کند پیش او رفتم و کنار او نشتم اوبه من گفت :(پسرم من می دانم که تو مردی برای خود شدی پس می خواهم به تو چیزی بگویم ) سریع گفتم :(چه سخنی؟) ، او گفت :( من باید بروم به این جبهه زیرا رزمندهها در ایران کم است و باید در مقابل این دشمن که از ده جا حمایت می شود مقابله کنیم) گفتم :( برو پدر ) او رفت و هنوز که هنوز است پدرم را ندیدم اما پس از 12سال یک پلاک به من دادند و گفتند :(این مال پدر توست) ومن باان پلاک دردل کردم و اورا به یادگاری پدر خود آن را دارم
😢😢😢😢
|
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.
آیااین سرگذشت خود شماست؟