مراست استخوانی در گلو مانده
و بغضی سنگین با هق هقی فرو خورده
شرمی عجیب وادارم می کند به صبر
اما نه نای که نوای ناشکیب گویم
نه دل که دلبری دیگر جویم
به تیر تهمت یاران
و دشنه ی یار جفاجو
دلم را هزار هزار تکه می فروشند
نفس نمی آید
هر لحظه مرگ صدایم می زند
در همین حوالی شاید نزدیکتر از تار موی تو
آی بی مروت
کجا
به ندای کدام ناجوانمردی دل سپردی
خیالت تخت
او را می شناسم
سال هاست که طبل روسوایی اش شنیده می شود
چشمهایت را باز کن
یادت هست لالایی شیرین و فرهاد را
او قاتل صدها فرهاد
و فریبنده هزاران شیرین است
وقتی در بیستون دیگر تیشه ای به سکوت نشست
آن گاه که گفت شیرین مرده است
خود ضربه ای نواخت
نقشه هایش پا برجاست
چون می داند نه شیرین و نه فرهاد
نه لیلی نه مجنون
نه وامق و نه عذرا
نه بیزن نه منیژه
هرگز نمی میرند
چون عشق همیشه زنده است
****
مرا چون بیژن چاهی آرزوست
و چون فرهاد کوهی
ولی او می آید
سلانه سلانه گام برمی دارد
وقتی که ماه خوابیده
و ستاره ها به میهمانی خورشید رفته اند
سردرگم خیال
به رؤیای فرهاد می رود
در چشمان او
این پیر فرتوت و گوژپشت
انگار باز نقشه ای دارد
اسیر وسوسه اش نمی شود
اما عجوزه امیدوار از پا نمی نشیند
او این بار خود را به شیرین رساند
و فریاد برآورد
فرهاد مرده است...
بسیار زیبا بود