مهمانِ مجنونی شدم، رهیده از قیدِ گمان
نشسته بود بر آتشی، در زیرِ سقفِ آسمان
عاری ز آز و آرزو، در گوشۀ خرابه ایی
درحال نجوا و دعا، بدونِ عجز و لابه ایی
گفتم: که ای شیدایِ رند، چرا چنین شوریده ایی ؟
شکوِه نداری از خدا، آواره و ژولیده ایی؟
گفتا: چرا شکوه کنم؟، مگر چو تو دیوانه ام!
بندۀ خاصِ خالق و چو آیتی دُردانه ام
گفتم: که ای صاحبدلِ، عاشقِ ذاتِ کردگار
چگونه با این زندگی، دلخوشی از این روزگار
گفتا: ندیدی رسته ام، از قید و بندِ زندگی
دل دادۀ جانانه ام، عاشقِ عبد و بندگی
اما شما آلودۀ، دنیایِ دون و سفله اید
از مکر و نیرنگ و ریا، پر از فریب و حیله اید
چند روز عمرِ آدمی، ودیعه ایست بهرِ کمالِ
اما حرامش می کنید، با فتنۀ خواب و خیالِ
با طمع و حرص و ولع، مشغولِ جورید و فساد
نان می بُرید و می خورید، از گوشت و خونِ هم نژاد
غرق شده اید پیر و جوان، در این گردابِ بی پناه
هرگز به مقصد نرسید، با این همه جرم و گناه
نه غمِ نان دارم به دل، نه فتنۀ اولاد و مال
آزاده و وارسته ام، رهیده ام در همه حال
گفتم: که ای عارفِ رند، در ظاهرت دیوانه ایی
با این سلوک و معرفت، تو عاقلی یکدانه ایی
گفتا: شما دیوانه ها، با یاوه و پرت و پلا
گوئید که ما دیوانه ایم، چون بیشترید از عُقلا