کرده بودم گذری ، به ده دخترکی
دیدمش پا به فرار از پی اش مادرکی
خشم مادر شده بود آتش دامن او
سنگ کینه سرآن طفل بی ایمن او
پاپتی آن زن ده، لخت و آشفته سرش
خاک عالم به سرش بی تفاوت نظرش
رو به من گفت که او رفت وحیران شده ام
من اسیر خر و ده بند طفلان شده ام
شهر قزوین چه خبر که از آن دل نکنی
من فرسوده چنین ویل و درمانده کنی
تاج سرگل پسرم لحظه ای پیش که رفت
بهر یک لقمه نان تو چرا دخترپست
تو اگر بار دگر برسی از سفرت
دلبخواهی بکشم هرطرف موی سرت
چقدرراحت وخوش وه چه کاهل شده او
بی حیا بی خود و بد وه چه جاهل شده او
مضطرب هرطرفی خرگوشی چه دوان
پای می زد به هوا دختر خسته روان
به برادر برسد تا نگردد چو رها
کوه ودشت و به دهش به کنیزی همه جا
شهر او پاک ترین وه چه زیبا همه جا
چه صفایی چه هوا چه فریبا همه جا
تابلو های نئون زیور آلات طلا
بر سر هر گذری آدمک های بلا
شهر جادو گر دل برده عقل از سر او
کشته آن حجب و حیا برده دل از بر او
او به دل خنده کنان ظاهراً گرچه نهان
مست وسرخوش که نگو، گوکه آهوبه جنان
می جهید ازهمه سو خاک وخل در پی او
مادرش با غضبش خسته از لی لی او
چه کسی بار غمش می گذارد به زمین
که دلارام شود دختر همچو نگین
نه فرشته نه بلا ، نه هوا کفترکی
به زمینش بنشان ، تو یکی دلبرکی
بدتر از غصه او بدتر از هر چه غمی
قصه دخترکان که فراری به دمی
تا نفس کش بکشد یک دم تازه تری
آن یکی هم بزند به دمی بال و پری
من که حیران شده ام چه بگویم به شما
مشکل دخترکان چه غمی در دل ما
بسیار زیبا و جالب بود