روان گشت جابر به نزد امام(ع)
کسی که بُوَد "باقر" اندر مقام
حدیثی طلب کرد او سودمند
ز کوثر که عالَم شود بهره مند
حدیثی که چون دوستان بشنوند
بگویند: شیرین بود همچو قند
امامَم چُنین داد پاسخ به او
که دل از شنیدن شود خنده رو
حدیثی شِنو جابر از جَدِّ من
که بگذشته از سینه ی پنج تن
همان روز که 《یومالحَشر》 است نام
به گِرد آمدندی همه خَلق تام
به دستور حق، زاَلف،صَدبیست چار
مَنابِر که از نور گشتند شار
برای رُسُل شُد سَبُک چیدمان
نشستند جمله بر اُورَند، هان!
که یک منبری، رفعتی یافتست
برای مُحَمَّد(ص) خدا تافتست
سپس بانگِ اُخطُب به صحرا نشست
چونان خطبه ای خواند، کَس نَشنِدَست
و َشُد پَس مُهَیّا ردیفی دگر
وَصیِّ نبییّان نشستند بَر
یکی منبری، فوق دیگر ببود
علی(ع) روی آن بر همه رُخ نمود
نِدا آمد از سوی حق: ای علی
روان کن به لب پس تو هم خطبه ای
علی آنچنان خطبه خواند آن زمان
که از اُوصیا، هیچ نشنیده آن
دوباره ملائک ردیفی دگر
زِ انوار، منبر بچیدند بَر
همه بچه هاشان به گرد آمدند
حُسَین(ع) و حَسَن(ع) فَخرِ آنان شدند
خدا گفت بر سومین منبری:
بخوانید یک خطبهٔ دیگری
حسین و حسن چون که خاطب شدند
دل جمع را جمله صاحب شدند
سپس جِبرِئیل این نوا را بداد:
کجایند زن های جَنَّت نَهاد؟
وَ پَس پَنجهی نور بَر پا بِشُد
و زهرا(س) سَر آمد بر آنها بِشُد
خدا گفت: اکرَم ترین فَرد کیست؟
بگفتند کَس جز خداوند نیست
خدا گفت: امروز بَخشَم کَرَم
به آلنبی(ص)، اهل بیت حرم
به پایین سر و بسته چشمانتان
بهشت هم به دخت نبی(ص) شد نشان
بِشُد ناقه ای از بِهِشتَش رَوان
و محمل بر آن لولو و مرَّجان
شدش فاطمه(س) وارد اَندَر میان
به آن روز باشد اُو همچون کیان
هزاران مَلَک از یمین و یسار
ببستند صف با دلی بی قرار
و زهرا(س) بر آن شد سوار و برفت
ولی صبر کرد و به جَنَّت نرفت
خدا گفت: ای دخترِ مُصطَفی!
به فکرِ چه ای و نَرَفتی چرا؟
و حق را چنین داد زهرا(س) نِدا:
مقامَم چه باشد به نزدت خدا؟
خدا گفت: بَرتاب رو و بِچین
ز یاران خود در میان زمین
و نَقل است بَرسانِ مُرغی دقیق
جدا کرد از خَلق جمعی عتیق
سپس سوی جَنَّت شُدند رَه سِپار
به دَربَش همه یافتندی قرار
ولی یک به داخِل نه بِنهاد پا
خداوند گفتا: تَامُّل چرا؟
مُحِبّانِ کوثَر(س) بگفتند به دوست:
که عِشقِ حَبیبانِ تو بَس نکوست؛
ولی گَه گُداری به روی زمین
ملامت شدیم از سر بغض و کین
خداگفت: از خلق حایل کنید
همه دوستان را حَمایل کنید
به آن زُمره ای کاش یابیم راه
نگردیم آن روز ما رو سیاه
زمین هم به عشقِ وَلی جَنَّت است
و دوزخ گلستانی از رحمت است
دو بیتی که از دست من نقش بست
به دستور صاحب قلم بوده است
به تُحفه صبا مثنوی بُرد پیش
که این بی نوا را جز این، نیست بیش