دوباره زدم آهی از عمق جان
سرم را بردم به سمت خلق جهان
از اندوه این خلق ماتم زدم
و در بند این نی، سازم زدم
من از کل عالم پریشان ترم
که در امواج درد خود گُم شدم
به صبحگاه در این شهرِ پُر از درد
نمی بینم جز انسانهای پژمرده و در به در
همان مردمانی که روزی نامشان
به صدر کل جهان بود اخبارشان
ولی امروز در کار خود مانده اند
و از چرخه ی زندگی وامانده اند
چه گویم من از درد این قلب خود
که دیگر نیست هیچ کس در جای خود
از آن کودکانِ پخته ی محروم و فقیر
که جای درس کار می کنند با رخسارِ پیر
ولیکن ندانند نیست این حقشان
که با سن کم حاصل کنند نانشان
و باز من با چشمانِ عادت کرده ام
خود را از خُلق و خوی وطن دور کرده ام
من از داغِ رنجی که نیست حقمان
نا امیدم از تمامِ زمین و زمان
چگونه نگریم از این درد و رنج
کزین حجمِ رنج ، هیچ نیافتیم گنج
از آن دختِ ایران و آزاد زن
ز داغِ دل مادر شیر زن
سرِ سفره ی خالی با گل پسر
ز اشک شرم از نگاه پدر
ای مردانِ نابِ ایران زمین
و ای شیر زنانِ آزاده ی این زمین
چه کس اینگونه ما را خوار کرد
که ابلیس را از پریشانی ما شاد کرد
از این کشورِ تاریخ سازانِ پاک
نمانده نامی جز نامِ این تکه خاک
به اسمِ خدا یادی از ما کنید
کمی شرم از نامِ خدای ما کنید
صبر این خلایق ز پیمانه لبریز شد
و این کاسه از خون لبریز شد
رسومِ بیگانگان را گُم کنید
و فکری به حال این مردم کنید
که دیگر نمانده برای آنان رمق
شده از مثنوی سهمشان یک ورق
از نداری گفتن زبانشان خشک شد
و حنجره از نفیرِ فقرشان تنگ شد
من از بی خیالان چنین عاجزم
که این زهر ها را به جان می خرم
و با این یقین که روزی آزاد شویم
و در راه ایران قربان شویم
بدون هیچ تعصب و تبعیض و جنگ
بدون نگاه به قوم و مذهب و رنگ
برای یک هدف که آن ایران است
صلح بجوییم تا در بدن جان است
● شاعر: محمدزبیر براهویی.
بسیار زیبا و شورانگیز بود
مبین مشکلات جامعه
دستمریزاد
موفق باشید