چند روز این دل حسابی تنگ بود
با من مسکین به کار جنگ بود
ناگهان از عشق پیغامی رسید
وعده ی ما ساعت پنج آیا می رسید؟
دل سراپا گیج و حیران مانده بود
عشق او را بهر رفتن خوانده بود
فرصتی کم بود و من زود آمدم
همچو زائر بهر معبود آمدم
صبر کردم لحظه ای تا آمدی
چشم بر در بودم که از راه آمدی
باز شد در آمدی جان دلم
روی ماهت برد ایمان دلم
شاخه ی رز هدیه ی عاشق به تو
تا بگویم هست ذکرم عشق تو
می گذشت هرآنچه بین ما گذشت
بهتر از آن بود هرچه بین ما گذشت
خواستی از من کمی بازی کنیم
باز با هم خاطره سازی کنیم
قهوه های مانده بر جا سرد شد
بازی بین من و تو نرد شد
کم به اجبار تا که تاس آمد به کف
باز بردی اختیار من ز کف
تاس من کم شد به این راضی شدم
با تو عشقم وارد بازی شدم
تاس را برداشته بازی کردی
جفت شش آمد چه نازی کردی
چون که تاس افتاد از بین دست تو
من شدم حیران چشم مست تو
فکر تو اعداد روی تاس بود
فکر من درگیر یک احساس بود
تاس در دستت چه پر احساس بود
کاش دست من به جای تاس بود
یک به یک بستی تمام خانه را
با خودت بردی دل دیوانه را
برد با تو هرچه خواهی ساز کن
دلبری کن عشوه کن تو ناز کن
شرط کردیم هرچه می خواهی بگو
جان این دیوانه می خواهی بگو
من که جانم را به راهت داده ام
قلب خود را من که راحت د اده ام
شب رسید و باز هم برگشتم عزیز
وقت رفتن دور تو گشتم عزیز
شب رسید و یار رفت و جان برفت
آن که بود و آن نمود و آن برفت
قطعه شعری خواستی تقدیم شد
روز خوب بین ما مهمان این تقویم شد
بسیار زیبا و دلنشین بود