« راه خدا »
بار الها ، گر از این عالم بی بنیادم
اینکه بنیاد ندارد ، به کجا دلـشادم
بار الها ، من از این دهر چه بتوان ببرم
اینکه دشمن به من آمد ، زِ همان ایجادم
یاوران گر من ازاین دهر برون خواهم رفت
پی تسخـیر همین ، از چه پی بیـدادم
دهر و دنیا که مرا دعوت وتحریک کند
آخرالامـر همیـن دهـر بُوَد جــلّادم
حُسن شیرین که همین دهربه چشمم بنمود
کام من تلخ نموده است چو آن فرهادم
حاکم دهر دنی ، دزد ره دین من است
چاره ای کو که در این دامگه شیّادم3
ضربه ی دهر دنی، پیکر من بس که فشرد
پیکـرم خـاک نـماید ، من اگر فـولادم
من اگر همره شدّاد4 و شیاطین بروم
عبـد الله نی ام ، عبـد همان شـدّادم
من كه از ها و هوس،همره شيطان نروم
كس كجا ديده ،كه من بر كمك بيدادم
خرمن طاعت اگرکوه گرانی است زِ عُجب
باد نخوت5 ببرد ، کی برسـد فریـادم
زهد و تقوی وعبادت اگر از عُجب نشد
چون ریایی نَبُـود ، از عملش زهادم
آفرین بر من دل خسته که گوشم نشنید
حرف دشمن ، که بیامد بدهد بر بادم
عالم معنویت بهر من اینجا هنر است
هنر آموز بُوَد ، هر که بُوَد استادم
عالم معنویت ، مي بـردم همـره غيب
غيب دان مي بُوَد آنكس كه كند ارشادم
سیل و باران مجازی، سر راهم بگرفت
چه کنم ، سیل فنا گر بـبرد بنیادم
گفتگوهای مجازی ز همین دهر دنی
خرمن معرفتم را ، بَـرَد از ایـجادم
بارالها زِ تو گر فیض عبادت برسد
در هیمن دهر دنی ، همسفر عُبـادم
حاکم محکمه ي عشق، به من راه نمود
تا که من پا به در محکمه اش بـنهادم
قابل صحبت آن فیض الهی که شدم
کی رَوَد صحبت فیض ازلش از یادم
گر زِ فیض ازلـش ، بهره توانم بِـبرم
از همه صحبت این عالمیـان آزادم
فیض روح القدس اَر باز مدد می دهدم
عِـزّ2 آن می طلبم ، خدمت آن ایستادم
نیست بر لوح دلم جز اثر صحبت دوست
صحبت دوست شنیدم ، که بدادن یادم
صحبت باغ بهشتش ، دل من شـاد کند
سبز بختم ، ز همان صحبت چون شمشادم
صحبت زنده دلان را ، به حقيقت نگريد
آن حقيقت زِ خدا بوده ،كه باشد يادم
قاصد و پيك خدايم ، خبر آوردم از آن
كه در اين دهر دني ، با چه طريق افتادم
سر به تقدیر3 خداوند ،که تسلیم کنم
تا فرود آورم این سر ، زِ هنر سر شادم
هاتف عشق ، به من راه هدایت بنمود
عشقم افزون بنموده اس ،که راه افتادم
هاتف غیب به من صحبتی آورد زِ دوست
من از آن صحبت آن دوست، بُوَد دلشادم
تا در آغوش من ، آن یار دل آرا برسید
همچنان اشک ، ز چشم دیگران افتادم
فَـرّ4 فرمان الهی ، به دل مـن برسید
از همـان فَـرّ الـهی بُوَدم سـرشـادم
من اگر ذره ی روحی بُدم از باغ بهشت
آدم آورد در اینجا ، به زمین بنهادم
پدرم باغ جنان را که به گندم بفروخت
به جویی پس بخرم ،من که بر آن اولادم
ارث و ميراث پدر ، از پسران است بلي
مادر علم مـرا زاده ، كه من بهزادم
یاوران فـکر ره باغ جنـان را بکنید
راه پُـر خوف و خطر باشد و پا بنهادم
ای برادر، ره جز راه حقیقت به کجاست
هر که راهی به جز این جست بُوَد استادم
از دَم صبح ازل تا به دَم صبح ابـد
بُرد فکری برساننـد ، سـر ره اورادم5
لايق فيض الهي ، به حقيقت نَـبُوَد
هر كه نـشناخت حقيقت، زِ دو صد اورادم
كار داني و خيانت به امانت كه خطاست
كار تزوير و خيانت ، بـرِ كس نـنهادم
فاقد از كار خطا بودم و افكار فساد
تا قدم در ره ايمان و ادب بـنهادم
از دغلكاري و تزوير2 و خيانت زِ ازل
دور از آنها شدم ، كي بر خود ره دادم
باد اين حادثه دايم بـرسد بر بدنم
تا به خاك افكند اين پيكر چون شمشادم
من در اين دامگه حادثه ، بايد چه كنم
كي مدد مي رسد از غيب بر اين فريادم
زجر دنياي دني ، قسمت من بود مدام
چاره اي نيست، بر اين طالع3 مادر زادم
آفت خرمن آدم بشود جهل و غرور
به دَم پله ی آن ، پـا و بدن نـنهادم
یاوران گر سخنم را به حقارت4 نـگرید
سخن نیک تـری ، یـاد نـداد استادم
حسن اینها که توگفتی، سخن راه خداست
راه و فکر و سخنت را ،به تو من بگشادم
٭٭٭
3- حيله گر 4- پادشاه ستمگر – ابن عاد 5- تكبر- غرور
1- غير حقيقي 2- ارجمندي 3- فرمان دادن- اندازه 4- شأن – شکوه 5- ورد - دعاها
1- پيش 2- مكر- دروغ 3- بخت – اقبال 4- كوچكي- پستي
موثر و زیبا بود