در یکی از روزهای سردِ زمستانی
دقیقاً در بیست و چهارمین روز
از یازدهمین ماه سال یک هزار و سیصد و شصت و شش بود
که طفلی دیده به جهان گشود
فرزندِ دوم و تک پسرِ خانواده
والدینش نامش را پیمان نهادند
به امید آنکه کودک دلبندشان هرگز در زندگی عهد شکن نباشد...
و اینگونه هم شد
پس از گذشت سالها ، آن کودک تبدیل به یک مردِ سی و چند ساله شد
و در طول زندگی همیشه تلاش کرد که هیچگاه عهد و پیمانش را
با هیـــچکس نشکند...
فارغ از تمام ناملایمات و عهد شکنیهایی که دید
سعی بر این داشت که یک مـــــــرد باشد...
گرچه در ظاهر مردی زُمُخت و خشن به نظر میرسید
اما از درون پسربچهای با روحیه ای بسیار حساس بود...
پسر بچه ای که با کوچکترین چیزها شاد میشد
و با اندکی نامهربانی، رنجیده خاطر
اما ترجیح میداد خود بِرَنجد ولی نرنجاند...
پسربچهی کوچک ما اکنون یک مرد شده است
مردی که با تمام سختی ها ، با تمام فراز و نشیب ها
و با تمام شکست های زندگی همچنان استوار است
این مرد در طول زندگی بارها و بارها زمین خورد ، شکست خورد
شکستهایی از جنس عاطفی ، موقعیتی ، شخصیتی ، اجتماعی و و و
این مرد در همین دنیا بهشت و جهنم را به چشم دید
این مرد در زندانی اسیر بود که رهایی از آن کاری بس دشوار بود...
این مرد داشتههایی داشت که ارزان از دست داد
این مرد تا به حال باید مُرده بود!
اما...
اما در نهایت ناباوری و با تمام مشقتها
توانست خودش را از مصائب برهاند
و اکنون همانند مردم عادی زندگی کند ، البته با کمی دغدغه...
یکی از دغدغههایش بی رحمیِ روزگار است
روزگاری که در آن عدالت معنایی ندارد
و انصاف رو به فراموشی رفته است...
این مرد از دنیایی که قانون جنگل دارد بیزار است!
بخور تا خورده نشی!
و همواره حسرتی در دلش است
حسرتِ داشتنِ دستانی پرتوان
دستانی که بتواند چرخ روزگار را ، بر وفق مراد همگان بگرداند...
#پیمان_بهجتی