لیليِ فتانِ من، دانی که مجنونِ توام
صیدِ در بند شدۀ، چشمِ پر افسونِ توام
با سحرِ و جادویِ نگات، محبوسِ مژگانت شدم
درقفسِ چشم سیات، خجسته مظنونِ توام
در سجده ام همچو شَمَن، بردرگهِ بتخانه ات
ای صنمِ بت پیکرم، شیدا و مفتونِ توام
خاکِ مرادِ دلِ من، آن الفِ قامتِ توست
درحرم و حریمِ عشق، تسخیرومدفونِ توام
توبه؛ اگر گیرم به دست، سبو زهر خمر محال
با لعلِ خوشاب انگبین، پیوسته معجونِ توام
با غمزۀ ستاره ات، روشن شود دیدۀ من
سدره نشینِ خوش خصال، بندۀ ممنونِ توام
آن چنان در طلبت، باده پرستی میکنم
همچواصحابِ کهف، مست به افیونِ توام
آفرین؛ احسنت کشیده، خطِ پیشانیِ من
کرسی نشینِ فلکم، چون که به آزمونِ توام
هفت خوان دیگر بروم، در طلبِ عنایتت
با دستِ خالی از عمل، فریادِ مغبونِ توام
سربه جیب و بد سگال، ازوعده های بی عمل
در فکرِ و اندیشه خود، درویشِ ملعونِ توام
ای فتنۀ دیرینِ دل، بت چهرۀ شیرینِ جان
سرگشته و شوریده حال، از رُخِ موزونِ توام
ای بر کمالِ بی مثال، نوشین سرشتِ نیک عذار
کرسی نشینِ دلِ من، نوشین همایونِ توام
مناجاتی عارفانه و زیباست