با این همه دلتنگی ام، چرا هنوز هم زنده ام
از زنده بودنِ خودم، نزدِ خدا شرمنده ام
یه عمره با جان کندنم، محکوم به ماندن شده ام
سنگلاخِ راه رفته را، با پایِ لنگ پیموده ام
آلوده ام به هر گناه، به حکمِ تقدیرِ زمان
با چشمِ ظاهر بینِ خود، گناهِ خود پوشیده ام
آوارۀ فکر و خیال، دراوجِ ناامیدی ام
از این همه در به دری، آشفته و شوریده ام
خسته شدم از این همه؛ ظواهرِ مردم فریب
تاب و توانم رفته و از جانِ خود بریده ام
از خوشه های زندگی، میوه نچیدم لاجرم
نفرین به کردارِ بد و زندگیِ بیهوده ام
غافل شدم از خاطرم، بهرِ رضایِ دیگران
در عمقِ ژرفایِ خیال، از بختِ خود رنجیده ام
اندوخته های سرمدی، تباه شده در دلِ من
ره توشۀ آخرِی از، دسترنجِ خود نچیده ام
تاراج به دستِ غمزه شد، شکوفۀ جوانی ام
به دستِ باغبانِ باغ، از بی کسی خمیده ام
وسوسه های زندگی، چنگی به دل نمی زنه
واسه فرارِ از خودم، دست به دعا گشوده ام
چوبینه پای رفتنم، بهرِ لقای آفرین
در عالمِ خیالِ خود، بی پرو بال پریده ام
راه گریزم بسته و هم رنگ شدم با قفلِ در
در این سکوتِ ناتمام، درغربتِ خود مانده ام
برایِ دیدار و لقا، دلم هراسی نداره
با دستِ خالی از عمل، آمادۀ آماده ام
نه در دلم می جویمش، نه در دعایِ سحری
خدایِ نادیدۀ من، گم شده درسجاده ام