هر قیامی که شود روی زمین کربلا گردیده است عین الیقین
عشق معنا می شود در کربلا گرچه مهد آن پر از درد و بلا
کربلا وادی پر از شور و شین مقتل یاران و انصار حسین
کربلا شه زاده اکبر دیده است تیر برحلقوم اصغر دیده است
کربلا و واعطش در خیمه ها در جوابش نوک تیز نیزه ها
کربلا و دیده ی پرخون یار پا برهنه دختری بر روی خار
کربلا یعنی فرات عاشقان بی قرار ساقی لب تشنگان
کربلا و یک علمدار رشید آب هم از روی او خجلت کشید
او سپهداری دلیر بی ادعا روبرو بر دشمن پر مدعا
همچو شیران رو به میدان می نهاد حیدر آسا شرزه بر قوم عناد
تا ز عباس علی گویم سخن سینه مالامال اندوه و مِحَن
برلب شط فرات ایستاده بود آب هم در انتظارش مانده بود
مشت آبی بر دهان نزدیک کرد هردو لب را بهر آن تحریک کرد
ناگهان یاد آمد او را از خیام از سکینه چون که داد او را پیام
ای عمو ما تشنگان منتظریم العطش گویان در این ره بی دلیم
آب را ارزانی آن آب کرد بین فرات را زین عمل بی تاب کرد
مشک را بر دوش افکند آن دلیر تا رساند بهر طفلان آن امیر
دشمن دون چونکه عزمش را بدید با زبونی تاخت و مشکش را درید
تیر بر چشمان او انداختند هر دو دستش را جدا انداختند
مشک را چون جان بر لب می فشرد سوی خیمه بی قرار ره می سپرد
کی کبوتر بی پرو بال رفته است خونفشان بر دیدن یار رفته است
پس هجوم آورده آن قوم لعین با سنان و نیزه بر آن بی معین
کینه ها از سینه آوردند به در ما ستاندیم از علی آن زخم بدر
طعنه ها با طعن نیزه می ربود نینوا از صبر عباس می سرود
ای یل کرب و بلای بی قرین بر وفا داری تو صد آفرین
چون که بر روی زمین افتاده بود فرقش از ضرب عمود بشکافته بود
یا اخا ادرک اخا فریاد کرد در دم آخر حسین را یاد کرد
تا که بیند روی زیبای حسین جان سپارد روی دامان حسین
آری عشقش دیدن روی ولی است حضرت عباس فرزند علی است
تا حسین بشنید فریاد اخا گفت : جانم T آمدم ای باوفا
همچو یک باز شکاری می پرید زود بر بالین عباسش رسید
گفت ای جان برادر بین مرا من حسینم یکه در این نینوا
ای برادر رفتی و پشتم شکست ماه من عباس من قلبم شکست
خیز ای جانا که طفلانم همه چشم در راهند و دارند واهمه
آخر ای سقا سکینه دخترم العطش گویان با اهل حرم
گفت عباس ای عزیز فاطمه رفتم آبی آورم از علقمه
لیک این قوم ستم نگذاشتند بر دلم بین که مصیبت کاشتند
من خجالت می کشم از دخترت از سکینه آن عزیز مضطرت
چون که می رفتم بر سوی فرات گفتم ای شاهزاده اصغر جان فدات
می روم جان عمو آب آورم جان دهم تا بهرتان آب آورم
من به عهد خود وفا ننموده ام زین عمل جان اخا شرمنده ام
گفت ای میر و علمدار حسین یار و غمخوار حسین ای نور عین
گر که می بینی تو اندر خیمه گاه کودکان دارند صد افغان و آه
نی برای جرعه ی آبی بود بی پناهند این دل افکاری بود
ای برادر رفتی و جانم برفت جان برفت وقتی که عباسم برفت...
بسی زیبا به تصویر کشیده اید
پاینده باشید