زمین
غم واندوه ودرد
همچون ذرات خاک
چهره ی معصوم شهررادرهم شکسته
همه جاتاریکیست
وظلمت شب طولانی وسرد
نوربه زیرتیغ جهل وبیخردی محبوس
چون چراغکی تنها ازدورسوسو می زند
دیدن روز وروشنی
رویاییست دست نایافتنی
اگرچه درذهن روان
اما به کنج لب مضحک می آید
خفاشهاهمه جاجولان می دهند
موجوداتی خونخوار وجسور
مردابهادرحال پیوندویکی شدن
زمین خسته وناتوان
نیش ماروعقرب وکژدم
امانش رابریده
خانه های کوچک ونمناک درحال ذوال
ماندن درآن دشوار
دیگرجایی برای ماندن نیست
موشهاخانه رابه تلی ازخاک تبدیل کرده اند
مردمان برای آب ونان
درخرابه های شهرپرسه می زنند
وگرگ های گرسنه بیرون شهربی قراری می کنند
آسمان غمناک از حال زمین
بنای گریه دارد
اماشلاق خناسهاگونه ی سپیدش را
کبودومانع گریستن می شود
شایدفلک هم به مسلخ رفته
دیگرچه بایدکرد
بااین غم ودرد
درغمین هوای سرد
ماییم بی کس وتنها ازهمه طرد
نمیدانم آیادرشهر
یکی مانده است مرد
تا بزداید ماتم ودرد
خنده آورد وبرویاندلاله وورد....
براساس داستانی قدیمی
بهاالدین داودپور. بامداد
یکی مانده است مرد
تا بزداید ماتم ودرد
خنده آورد وبرویاندلاله وورد............درودتان ارجمند