از دستِ خوابِ غفلتم، چندی ست بیمار شده ام
تلخ است باورش ولی، ازخویش بیزار شده ام
از نامرادی هایِ خود، کمتر بگویم به گزاف
از نیشِ خویشِ و آشنا، مثلِ زهرِمار شده ام
نه خود بدانم هستی ام، نه دیگران دانند مرا
کسی نداند که چه سان، چگونه دچار شده ام
دلِ غمینم مرحمی، خواهد به قصد التیام
با گروهی دل گرانِ، ریش و دل افگار شده ام
خشک گشته آب دیده ام، در انتظار و آرزو
بعد عمری خوابِ مرگ، همزۀ مسمار شده ام
از گذارم از گذشته، بگذشتم با گذشتم
با حکمِ عقل بیدلم، محکوم به ایثار شده ام
دلم از منطقِ عقل، حزین به فریاد آمده
با دستِ عقلم موجبِ، آزارِ دلدار شده ام
نشکستم عهد خود را، به جز از وفا به عهد
برسرِ قول و قراراست، که بر دار شده ام
مانده ام سر در گریبان، در صلاحِ کارِ خویش
با دستِ خود بازیچۀ، این چرخِ غدار شده ام
در زمانِ غفلتم، نوبرِ بازار بودم
نو کجا آمد به بازار، که دل آزار شده ام
آن چنان از خود بریده، بی قراری می کنم
همچو سنگ افتاده، از جرز و دیوار شده ام
درخواب دوباره خود را، به خواب زنم دوباره
شاید به خواب ببینم، دوباره بیدارشده ام