تویِ یه ایستگاهِ بینِ راه، منم سوار شدم
نمی دونم به چه جُرمی، به سفر دچار شدم
ازهمین ایستگاه نشد، یه لحظه آروم بشینم
یا که لبخندِ کسی رو، با حضورم ببینم
از همون ایستگاه که گفتم، همش سرِپا بودم
آویزون بودم، نمی دونه کسی، کجا بودم
دیدم این مسافرا هر کدومش، یه جوریه
نمیدونم اخلاقِ همسفرام، چه جوریه
می ترسم نزدیک بشم، پیشِ یکی شون بشینم
کارایِ زشت و بدی، از خیلی هاشون می بینم
یکی دستش، تو جیبِ اون یکیه
راستی و درستی های بعضی شون، الکیه
یکی داره با قلم، نونِ مردم می بُره
یکی جو ازتوبره ؤ، گندم به آخورمیخوره
یکی چشماش دنبال، دختر و زنِ مردمه
هیچکدوم نمیدونن، اینجا ایستگاه چندمه
نفسم گرفته ازهمراهی این مردمان
کاشکی می موندم از سفردر این دور و زمان
دلم دیگه نمیخواد برم به ایستگاه، آخر
همین جا پیاده میشم بی شرو بی درد و سر
اگه بگم: همسفرا جونِ شماها کار دارم!
توی ایستگاهِ بعدی، یه راه فرار دارم
گویم:خدایا؛ که خیلی زود برسم
بدونِ نفرینِ کسی، خودم به مقصود برسم
دعا کنید، زود به قرارم برسم
با سرعتِ ثانیه ها من به تبارم برسم
فرمانِ عفو و رحمتِ پروردگارم برسه
پایانِ ترس و واهمه و اضطرابم برسه
اگه پیاده ام کنند دیگه نمی کنم خطر
با آدمای دون و پست هرگز نمی رم به سفر!
زیبا سرودید
برقرار باشید