يکشنبه ۲ دی
|
دفاتر شعر ایمان کاظمی ( متخلص به ایمان )
آخرین اشعار ناب ایمان کاظمی ( متخلص به ایمان )
|
ای اشک روان در این سیاهی
وی عمر نشسته در تباهی
.
ای جرم نکرده و سر دار
سرمایه ی عاشقان بیدار
.
جانا بنشین حدیث دارم
این قصه به روی خیس دارم
.
بشنو سخنم که مست گردی
وز نیست دوباره هست گردی
.
یک قصه ز شهر پر هیاهو
یک قافله صحبت دو پهلو
.
یک قصه ز شوکت دماوند
از لاله ی واژگون الوند
.
خورشید بلند و آسمانش
پرواز عقاب بی نشانش
.
از شور و خروش رود اروند
از اترک و زنده رود و دربند
.
از ثروت بی شمار این خاک
چون خوشه ی زر به دامن تاک
.
هم جنگل و هم کویر و هم کوه
هم جلگه و هم ستیغ نستوه ۱۰
.
پهن است بر این دیار جاوید
بنشانده بر آن سرور و امید
.
نوری است بر آن چو نور خورشید
آیینه ی بی مثال جمشید
.
خرم بر و باغ و بوستانش
صد نقش کشیده ارغوانش
.
در باغ صنوبر و چناران
یاد آور نام سربداران
.
بر طاق فلک رسانده نامش
پر کرده صلابت تمامش
.
اینجاست کنام و مهد شیران
این بود حدیث ما ز ایران
.
اما بشنو در این میانه
طوفان شد و ظلمت شبانه
.
از سمت جنون و از پی تیغ
مجموع کشیده شد به تفریق
.
دیو آمد و لاله ها رزان شد
سرمستی غنچه ها خزان شد
.
چون رفت از آسمان سپیدی
بنشست به جای آن پلیدی ۲۰
.
یک شهر پر از نگاه خاموش
دژخیم سیه دل رداپوش
.
خلقی همه نا امید و رنجور
وز غرش دیو مست و مقهور
.
خشکید تمام مُلک هستی
ترفیع کشیده شد به پستی
.
رفتند کبوتران بسیار
زین شهر ز جور و طعن اغیار
.
زان دشت و دمن از آن گل و باغ
باقی است فقط خرابه و زاغ
.
یک مشت ، کلاغ پیر و فرتوت
بنشسته به شاخه های این توت
.
هم بوته و هم درخت و هم گل
مجموعه ی یاس و بانگ بلبل
.
اینها همه را ز بیخ کندند
جانا تو بگو که چند چندند
.
دادند و سپردند و نشستند
سر فصل بهارمان شکستند
.
با اجنبیان شرق مأنوس
دریای خزر سپرده بر روس ۳۰
.
امید نماند و راه چاره
یا رب تو خودت نما نظاره
.
جانا که حدیث درد خواندی
بر تلخ و نکوی قصه ماندی
.
بشنو ز من این دوبیت پایان
تا بلکه سخن شود نمایان
.
این خاک سرای خسروان است
آذین به مقام پهلوان است
.
این خطه سرای مهر پاک است
رخساره ی دشمنش به خاک است
.
از نشئه و بی خیال و بی حال
آسوده شود خیال دجّال
.
ای یار به خواب رفته در تب
جانهای ز غم رسیده بر لب
.
برخیز کنون نه وقت خواب است
وقت سخن از شراب ناب است
.
زان می که از آن شراره خیزد
صد آتش پر گدازه خیزد
.
صد شعله زند بر این نیستان
تا باز شود زمین گلستان ۴۰
.
هر کو نکند از این سخن فهم
دارد ز حریق این ستم سهم
.
ما در سفریم و رود باقی است
زین قصه حدیث دود باقی است
.
با منتظران این دقایق
تاریخ بماند و حقایق
|
|
نقدها و نظرات
|
درودها بانو پاشایی سپاس از حضور شما | |
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.
موثر و زیباست