با
مرا به زمین زده اند
آن احساس های آسمانی
آن توپ های قلقلی
که پدر خرید
مشق هایی که خوب نوشتم
برای این که دست بزنند برایم
پروانه های خشک شده ی آزمایشگاه علوم
و ذوزنقه های متقارن ریاضی
چه دردها که نکشیدم
مثل لاک پشتی که خورشید بر شانه اش بود
و باید تا غروب
رویاهایش را به نوک بلندترین کوه می رساند
و فرشته ها با خط کش ایستاده
و ستاره ها فقط نقطه بودند
وقتی نوجوان شدیم
اشکال هندسی
گاه اشکال شرعی داشت
و با خنده ی مهربان دوزخ نمی دانستیم کدام قایق را
باید در جوی های کنار خیابان رها کنیم
که برود
که برود
که برود
آه اگر می شد به کودکی بازگردم به او می گفتم
بزرگ نشو
این کفش های کوچک را هرگز کوچک نکن
نگذار پیراهنی بزرگ تر از
حتی سرو و شقایق و آینه
برایت بخرند
اگر می توانی برو گوشه ای روی تاقچه بنشین
و کنار قاب خالی یک روح مطلق
گرد بگیر
همه ی دنیایی که همه جا هست و هیچ کس نمی بیند را
گردگیری کن
طوری که در یک پنج ریالی نو
دو دریا برقصند
و از جیب هایت ماهی فواره کند تا ماه بر طاق آسمان
تا مهتاب
خدا را چه دیدی شاید اگر آرزو می کردیم
از صمیم قلب
شاید اگر نفرین پلاستیک های فریزری که باد می کردیم و می ترکاندیم
به جانمان نبود
بزرگ نمی شدیم
دسته ی جارو که اسبمان بود که در کارتون ها
ـ پری های زشت خندان، گریان بر آن نمی نشستند ـ
اسب های بخار نمی شد
و قطارها به حرکت درنمی آمد
فقط برای این که روی زمین ریل کشیده باشند
و دور پارک نرده
و دور خیال های ما
مدادرنگی بیست و چهار رنگ بدون حقوق و مزایا
ما در کارخانه های جهان کار می کنیم
چه آن هنگام
که کارِ خانه
و چه آن هنگام که از بنّایی ابرها دست برمی داریم
می گوییم:
اوستا! کارمان تمام شد
آن جاهایی که از آبی سقف آسمان گفته بودید
گچ گرفتیم
و آتل بستیم
و همین طور عاطل و کاهل نگشتیم برای خودمان
مثل کاه در باد
مثل کاه در دیوار قهوه خانه های سنتی
مثل کاه
در فعل کاستن
که امر عقربه های ساعت است
به سلول های ما
و زندان تن
پلیس با چه صلابتی دستبند را از کمربند خود می آویزد
انگار که زنی دستبند گران خود را
به همسایه ها نشان می دهد و
خود را طوری به ان راه می زند
که انگار منتظر نیست از او بپرسند
سیمین خانوم! زرین دخت! گوهرخاتون!
با این دستبند ماشاءالله شوالیه ای شده اید برای خودتان
از قرن چهاردهم میلادی
و ماشاءالله
مثل ماه شب چهارده
و از این جور حرف ها که اعتراف نمی کنید
حتی دوست دارید
آمفی تئاتر یونان و فلسفه و شعر را وقف آن کرد
رودربایستی نکنید
اگر سهراب سپهری نمی گفت دل خوش سیری چند
این سپهر گردان
و آن سهراب نامقتول را
به چند می خریدید؟!
اگر راست می گویید! رستم چه انتساب سببی داشت با سهراب؟
یا جد فرازمینی آوازهای آینده اش؟
جواب آزمایش کوررنگی شما
نسبت به یازده بُعدهای واضح جهان
مثبت است
احساس شعارگونه را باش
که روی دیوار چه کسی یادگاری نوشته ایم
شوهرعمه ی میزعبدالله رفته بود سر کوچه
ماست بخرد
که رضای آق عمو را دیده بود
که داشت یک چیزی در صندوق عقب ماشینش می گذاشت
که نه رنگین کمان بود
نه کوه
نه خورشید
شاید تایر شکسته بالی بوده است از عالم قدس و ملکوت
شاید یک بسته اسطوقدوس
شاید بوسه های فریز شده ای بوده است
به شکل تیله هایی پر از ماهی کوچک ستاره نشان
که حمل می کرده است
ببرد گاراژ کهنه
بدهد
برایش قاچاق کنند به مشتریهای منظومههای شیشهای و شمسی دیگر
و کهکشان راه شیری
از مسیر اژدها
و شقایق های زیبای شعله ور در دو سوی جاده
چه کسی جز خدا می داند
که جز خدا
می داند بلد باشد فارسی حرف بزند
برویم بپرسیم
عقاب پلاتین و با سرودهای طلایی
و پنجه هایش از یاقوت آبی کبود
چه شد؟!
ما آرزوهایی داشتیم که مثل اسب بالدار
و قاصدک خورشید
و قصری از خشت یاقوت بر ابر
بر باد رفت
ما آرزوهایی داشتیم
که آمدند ببرند گفتیم نمی دهیم
مگر به قیمت یک عکس واضح از روحمان
آن ها عکس تمام جنگل ، پروانه ها و کابل های برق را
در دریاچه نشانمان دادند
واقعا عجیب بود
فقط ماهی می دیدیم و لاک پشت های آبی و پری دریایی
نان تُست نبود
پنیر پنجره ای نبود
مربای یاقوت و تمشک و گیلاس و عقیق
نبود
آفتاب
آفتابه ی زرینی بود پر از آب
کنار حوض آسمان گذاشته بودند
تا وضو بگیریم
برگردیم به قرنِ هفت هفتِ پرندگان مهاجر از دور
هفتی دره ی کوهی در استان فارس
و هشتی عمارتی دنج و معلا
غرق در رایحه ی طالبی و هندوانه
و مشک خُتن
از قیل و قال مدرسه حالی دلم گرفت
یک چند نیز صحبت معشوق و مِی، کنم
فال حافظ را قبول نداشتیم
فیل شطرنج مان
در تصمیمی عجیب راهی هندوستان شد
و با لباسی از عاج مجلل برگشت
آن توپ قلقلی
که به زمین می زدیم
و نمی دانستیم تا کجا می رود
سفینه ی فضایی آپولو یازده بود
که به ماه رفت
تا روی ماه آن کره را ببیند
و ببیند که آیا بر آن جا رد پای هیچ بوسه ای
هست نیست
چه طور است
که وقتی از غزل می گوییم قندیل یخ، آب می شود در غار دهانمان
و چشمه ای از لب هایمان می جوشد
به خدا سوگند
که ما آفتاب را ندیده ایم
که اینقدر تشنه ایم
طوری که دوست داریم در یخچال سوپری سر کوچه دراز بکشیم
تا ابد
میان کیم ها و بیم ها
یخمک ها و بازی ها و بستنی
مشکلات و شکلات بی نهایت تلخ و شیرین
آری ما بزرگ شدیم
و دیگر کفش های کودکی مان را با یک مشت خاک
کنار یک لیوان آب
و لوبیای سحرآمیز
جا نمی گذاریم
به استادیوم آزادی می رویم و فریاد می زنیم
نه پیروزی
نه استقلال
درود بر سیاره ی پنج رنگ ماه
که از هر پنج انگشتش...
که مثل تنگی پر از پری ها و پرندگان
در آسمان می درخشد
درود
بسیارزیباوسرشارازتصاویربکروپرمعناوهدفداربود
احسنت
فقط طولانی بودکمی