انصاف نیست
که من
در دو صفحه با تو شطرنج بازی کنم
و تو
فقط نسخه ی مروارید و گل را ببینی
در ابعاد مشجر مار
اگر چهره
گونیای مرد نباشد که بگوید
فلز نقاب می گوید
دماسنج اصوات ارواح در حد من نیست
نترس!
آوای زن
از اعماق ذهنت نمی آید
پیراهن ایم
که در تُنگ ها تکان می خوریم
بی وجه مذاب
بی کلید گرداب آتش
پس
برگ و دستم را رو کنم سیب تر است
از این
که نگویم این ها شعر نیست
واقعیت تام داشت
واقعیت مات است که توت فرنگی در حلقه ی حلق می گفت:
وقتی روی کیک خامه ای لمیده ام
احساس می کنم
زمستان
نماد جوانی باشد بِه تر است از بَه
علی الخصوص که من
در آینه ی سرخ انگور
مقتول ام
دستم را پس رو می کنم
و ناخن هایم را پلک
و چند دسیبل بالاتر از آستانه ی شنوایی بشر
فاحشاً افشا می کنم:
کانگورو هیچ اصالت نسبتی با کونگو ندارد
حتی اگر به ضلع فنرهای پیچک
به اوج درخت بپرد که:
ای بزرگمهران بد بختگان
روز، دروغ آفتاب است
و شب
دروغ خود
باور نکنید
ابهام را از فن
بخار را از کاربراتور
عود را از هود
هر چه آن خسرو صرف از بطالت کند شیرین است
لطفا به جلد دالان آینه
و پله هایش
پیله نکنید
و در فانوس، خانه
شیفته ی آن پیامبرم که می گفت:
ایهاالقوم
چرا در بستر اریگامی روان خوابیده اید
مهره ی مار دارید؟!
می خواهم پری دریایی را
هنگام شنای کرال پشت
در بلندای گلدان شیشه ای
مات کنم
دستم را پس رو می کنم
و مردمکم را نگین
حکایتی است در بین دو سیب
که قلیان
دود از سرش هزار و یک شب می شود
در یک، و هزار نام
حرف درمی آورند
به منطقۀ البروج در همین شعر
حرف در می آورند از یقه
که این نشان به آن نشان که
کاتب
پر طاووس را در دوات چشم فرو می کرد و می گفت:
این همه تلنگر و چاله
این همه تیله بازی که پلنگ با خودش می کند
در شأنِ
رعدِ مردمک هایش نیست
در آوای طبلِ باز
من کبوتری سرخ به قلعه ی آن جهان می فرستم
اگر فیل آرزو قول ندهد
که منطقاً
به کج روی هایش در طول حیات ادامه خواهد داد
قیچی و لوکوموتیو چرخ خیاطی به کنار
الحق
این همه الگوی زبان بسته برای زندگی
ـ که هست هیچ
هیچ هم برای زندگی هست ـ
و باز
چرا «L»؟
ما ترجیح می دهیم بنشینیم وُ کِش و قوس و کلیپسِ اِف کوچک
[معرفی می کنم: «f»]
را شانه کنیم
چه یاسمنی با تمسخر صدای «E» داریم
که در آن همه صنم
گم نباشد
چه ربطی داریم به کمربند «H»
وقتی این نردبان
آن قدر کوتاه است که کو تا
O
ماه هر بام نشود
آه
ای پیراهن چهارخانه
خوب است که تصویرمان را شطرنجی نمی کنند
از بس خانه هایمان را در کنکور
یک در میان
از روی دست پنجره قلم زدیم
تاریک و روشن
هر وقت به آشکاری زیبا شدید
دو در میان
مرا هم به پیست پیکسل های الماس بیفزایید
بر پاشنه ی عریان
بر کفشِ پاشنه بلندِ شما
فرو بریزیم
که ما
به یک اشاره
به علف
به درشتی گوی های بازی در بیلیارد آسمان
مشهور ایم:
آیا آنان را خلق می کنی
که در برابر گاوهای سینه ی خود
دستمال گردن سرخ بیاویزند
ایشان هر آینه
آینه ها را در بشقاب میوه خوری پوست خواهند کَند
و از میان انگشتان شان
نور
ساطع خواهد شد
یا ضریح صریح زنبیل پر از بِه و سیب!
یا شافعِ انتگرال
و جبر و مقابله
یا ضامن وام های چند تریلیارد ریال نوری
دخیل اَم
این قدر که؟ یاهو را؟ سرچ می کنند؟ هو نمی کشند؟ برای باد در؟ سرنوشت خود؟
اینطور که درخت های نخل
خم شده اند
فنریّت نیروی بازگرداننده
جزیره ی گرد دکمه را خواهد پراند
بیرون از کادر!!!!
یا بطلیموس!
چه عجله ای!
ما خودمان به تنهایی مجوسان از «مجسطی» خوانا ایم
بیا و ثابت کن که این نقاشیِ پیراهن، حجاری داشته
و دو استکان
لیمو
ـ به برج دوپیکر چه کسی اعتماد می کند؟! ـ
و این که اگر پلنگ فقط وارد است مثل اعتراض
دکمه بر دکمه
بر تنش بدوزد
همین نیست که از درد، پوستش پرتقالی شده؟
[ وارفته
تر از
دمنوشی که روی میز پهن شده باشد
و تصمیم البته نگرفته
کجای آن پهنه
دامنش را جمع کند]
شما هم همین طور با دستمال چند فوت شمعدانی را بساب
و بیفت به جان سنگ و ابر
و لک لک
تا ثابت کنی
نوزادان را سرنوشت
مثل قرقی
می گذارد وسط دو دست بی استخوان
تا ..
یا
نوزادان را قاصدک
مثل قرقی
می گذارد وسطِ [گلاب به رویتان] دو رقص عشقه
تا
تاب بازی کند
گرد و خاک و تار عنکبوت بستن این نظریه
و مضحک بودنش به کنار
و باز هم مضحک بودنش به کنار
و باز هم مضحک بودنش به کنار
...
چقدر جا رو به جارو !
صورتم رفت
هستند یک عده که وسواس دارند موزاییک های خانه را برق صفحه ی شطرنج بیاندارند
تو دوزی لباسشان هم
دستکش و جورابشان هم
این که ملکه آزاد است هر حرکتی که دلش خواسته باشد بکند
بازی ست
و قانونش
وگرنه خانه های خالی کندو را
هیچ کس
با زنبورهایش یک هو، هورت نمی کشد
جز خرس خوبی که لابد
خانه ی پُرش
هر روز صبح صورتی را با چروک های شکمش خشک می کنیم
[چه حسی بدی دارد این سطر فوق/ چه کج کج خط بزنی/ چه دایره دایره
معرفی می کنم: ///////////////////////////
و: ⃝ ⃝ ⃝ ⃝ ⃝ ⃝ ⃝ ⃝ ⃝ ⃝ ]
دستم را رو کرده ام
و مچم را گلو
بعضی گلوله ها
تا ابد در خیال تخت پیشانی ات می ماند
مثل شاخ کرگدن
که بر صفحه ی خاکستری تنش
هر که بازی کند
فقط همین یک مهره را دارد
شما که رسماً پروانه اید
ما را تعلیق کنید
وگرنه هر «وَن» که به «ونک» می رود
می داند
پارتی داشتن برای بالای شهر
پُر از نیمه ی پُر لیوان
مثل آب خوردن است
و این جا
در پایین ترین نقطه
[معرفی می کنم: «.»]
آقای کاتب
خودت لطف کن
از سرمه ی خونین کشیدن بر مِه شیرین دست بردار
بگذار
نقطه را همان جا
فرهاد
نگاه حرفه ای اش حجاری ست
برایش چه فرق می کند یا نه که شیرین بتراشد
یا آپولون را
هنگام کشتن مار
عشق
صلیب طلایی که نیست
تا آخر العمر بگذاریم جای سگک کمربند
تا «t»
تا «t»
چه خبر است؟!
چقدر با لاهوت گردباد «کاترینا» به ناسوت طوفان «اولیویا» برویم؟!
جای نستعلیق خطوط هندوانه در ماه
مترسک می کاریم مگر؟!
من در حد وات دماسنج اصوات ...
شما هم اگر کمی
«I» را
«Y» نخوانید
ما در همان یقه ی قدیمی خودمان هستیم
[بیرون از کادر؛
سر از جَیب مراقبت بیرون آورد و گفت:
ای برادر دریا باش]
هر وقت بخواهیم
ماه
از گریبان بیرون
گریبان
از ماه
ایمان نمی آورید اما
اشباح خاموش و ارواح روشن؛
این صفحه پر از مهره بود و ریموت