صبحی که سحرگاه خورشید سما
ازکوچه تاریک جهان میگذرد
چشم من درخواب است
به تمنای هزاهز وبه باران نگاه
دست از بغلِ بستر خود برداشتم
پنجره خالی بود
پرتویی آمد ودستم به نشان از فردا
سمت آن پنجره خالی برد
باد هم پرده گشود،پنجره نعره زد و
دل من هم لرزید...
پنجره گفت تنِ آسوده به خواب
منظره روشن نیست
خوشی اش گرده نقابی تاریک
به لجاجت تن دستگیره این پنجره را
به ضُمُختیِ تَرَک های دو دست نازیدم
پنجره باز شد و بوی باروت آمد
بوی آشفتگی این مردم
بوی جنگ وجَدَلی بی پایان
قلب آن مرد شد آونگ زمین
فرش دنیا شده خون بسته ی هم
آن طرف تر بشری سر به هوا
جست و جوی آسمان ها میکند
آسمانی آبی،قاصدک هم در او...
پنجره گفت برو
بیش از این درد نکش
چشم من منظره ای دیگر دید
کودک آزاری ها...
و چه زیباست که اندیشه تو
بوسه از غنچه برنا باشد
نه که آن کهنهْ گُلی
که به آخرشده است...
آن طرف تر بشری
که به دستش تبری
هوس کُشتن حلق تنه ای را دارد
به خیال خامش،تنِ بی برگ زمان می شکند
غافل از اینکه خودش
برگ های تنه است
پنجره گفت بس است
عاقبت می میری
بار دیگر دیدم
پدری تنْ خسته
مادری بچه به دوش
کودکی پشت چراغ
غنچه ها بی رغبت
صندلی ها خالی
بلبلان بی آواز
عاشقان بی خواهش
بوسه ها غرق ریا
همه جا پول و ربا
جنگلی زباله دان
دریا غرق غروب
ماهیانِ بی آب
آسمان هم بی هوا
منِ درویش تنها
پشت این پنجره ها
قطره ای اشک که لبریزشد از چشم دلم
پنجره ها را بست
قطره ی اشک به من میگوید با نرمی
که بشر رهگذری بی فرداست...
جناب میر درویشی بسیار زیبا بود
حلول ماه مبارک رمضان بر شما
شاعر فرهیخته مبارکباد