دریغا شهر من اکنون پر از تاریکی و رنگ است
خدایا این چه عصری است یا چرا شهزاد دلتنگ است
نمی خواند چرا آواز دگر خنیاگر مغرور
چنین افسرده افتاده زن رقاصه و منگ است
پیِ یک لقمه نان مردانه می جنگد پدر اما
به شب هق هق کنان مادر کمیت زندگی لنگ است
زنی آشفته می نالد که این مردان بی غیرت
نمی بینند که در چادر تن من همچو یک سنگ است
میان حجره ملایی نشسته فال می گیرد
به منبر رفته استادی ندای او همه جنگ است
گریزان طفل مکتب رفته و استاد دانشگاه
نمی خوانند سرود عشق چنین درس خواندنی ننگ است
نباید گفت از آن حاکم که حکمرانی است قدر قدرت
سخن بر نقد گر گویی برایت زندگی تنگ است
جوان مانند پیران و غمین سر در گریبان است
دل شادش خداوندا ببین افسوس این چنگ است
نمانده عاشقی در شهر گریزان عشق در وادی
چرا در چشم خوب رویان همه افسون و نیرنگ است
در این ماتم سرا یارب همه سر درگریبانند
امیر و شارع و قاضی در این سامان هم آهنگ است
شراب ناب می نوشند ولی قالو بلی دارند
خدایا آتش ات انگار بر این یاران، گلرنگ است
زبان در کام می گوید سکوت آرامش جانت
مگو یاوه مزینانی تمام قصه پی رنگ است
بسیار زیبا و مبین مشکلات جامعه