الا ای همنشینان یک نفر بیمار تنهایی است
بخوانید قصه ی دردو الم زین ماجرا آهی است
نمی دانم که باور می کنید این قصه هایم را
تمام استخوانم آشنا با رنج جانکاهی است
دگر نی محرم سرّی که گویم راز هجر خویش
در این ماتم سرا قلبم اسیر درد یغمایی است
اگر که بشکند دستی سکوتم را در این وادی
همه فریاد بردارند زآن غم ها که پنهانی است
مرا با حویش کاری نیست زخود گویی می ترسم
دمادم غصه ام بهر رفیقان هم آوایی است
یکی سرمست جاه است و یکی مفتون سیم و زر
یکی هم نان جو در سفره اش قوت تماشایی است
عجب نیست گر ببینی گوشه ای بیمار سرگردان
دوای درد او صبحانه ی یک مرد اشرافی است
کنار یک پیاده رو نشسته یک فقیر گاهی
اگر ایستاده خوابیده بدان از فقر بیجایی است
به دنبال رخ لیلی گرفتار آمده مجنون
سراسر آرزویش دیدن یک چشم شهلایی است
جوانان همچو پیرانند ندارند شور و شوق دیگر
همیشه مضطرب بهر سیاست های فردایی است
مزینانی دگر بس کن زاین حرف های پوشالی
دراین دوران که می نالد همه اشعار رؤیایی است
غمگین و زیبا بود