آه، ای سوخته دلان
خسته دلان، هم نفسان
یاوران غم و درد و اندوه
بی سکوت،
آرام
بی نفس،
همراه
بی شکیب،
خاموش
تن هاتان،
تنها
چشم هاتان
بی نور
خاموش!
همه با هم سکوت
سکوت...!
به حرمت شرف لا اله الا االله
لا اله الا ا...
ویلچرش خالی
زخم هایش پیدا
تاول پف زده اش خوابیده
ناله هایش تمام
خنده هایش خشکید
قامت رعنای ضعیفش رفته است زیر آب
آب را گل نکنید!
یک ملک اینجا قصد پرواز دارد
پس همه ساکت
سکوت
بلند بگو لا اله الا ا...
لا اله الا ا...
هیچکس قامت خم شده نیلوفر را ندید
صدای شکستن شاخه هایش را نشنید
باد زوزه کشان غنچه هایش پر داد
پرواز را خیلی دور آموخته بود
بال هایش در نور شمع سوخته بود
سوختن و ساختن را آموخته بود
از درد فریاد نکرد
فریاد را با سکوت فریاد کرد
همه ساکت!
سکوت
گواه باش به روز قیامت ای ا...
لا اله الا ا...
آی به غربت رفته ی قریب
نام آشنای کوچه ی حبیب
زنجیر تافته بر دستان باد
با من بگو
راز آن خاموشی
آن سکوت و ناله ی بی هوشی
با من بگو
راز تخت و سیم داغ
و تاولهای ترک خورده برروی سینه ی خسته ات
و سوزش چشمان بی فروغت
وخس خس گلویت
و خلط های خونین و عرق جبینت
وسرفه های خسته ی نیمه ی شبهایت
و الحمدالله گفتن و یارب گفتنت پس از هربار زنده شدنت
و آنگاه اشکهای دخترک معصومی همراه با گفتن بابا
و تو فقط برایش خندیدی
خواستی بگویی جان بابا، اما
اما چرا صدایت لرزید
چرا نفس برنیامد
چرا او هنوز در انتظارجواب مانده است
بامن بگو
تو این راز را به کجا می بری؟
عمری است که هم ناله ی تو، تو را می بیند
اما او نیز این راز و این سکوت را سر به مهر دارد
او نیز آرام می گرید
آرام
ساکت
و به ما اشاره دارد
هیس !
سکوت ...
اقول اشهد ان لا اله الا ا...
لا اله الا ا...
سالها پیش همین نزدیک ما
خانه ای بود اما نه روی آب
پایه هایش محکم
سقفش سنگین
درهایش آهنین اما رو به آفتاب
نه یادم نیست زنگار گرفته باشد
رنگ صورتی اش را از یاد نخواهم برد
گمانم
او با پیراهن و بقچه ای به رنگ خاک
وگام هایی که زمین را می لرزاند
روبرویم ایستاد
گفتم: کجا؟
گفت: لاله زار!
گفتم: کجاست؟
گفت: کویر!
گفتم : تنها
خندید و باز خندید
دوستانش همه پیشاپیش
گفته بودند به او سلام
پاسخش زیبایی هزاران هزار شعر را خجل کرد
در آخرین نگاه
مرد ایستاد
پروانه به او خندید
آرام بال هایش را به باد سپرد
پروانه باز خندید
خورشید و زمین
درختان و سبزه ها
آدم ها و ماشین ها
همه ساکت بودند
شهر نیز در سکوت
همه دم لا اله الا ا...
لا اله الا ا...
او آمد بال هایش شکسته
تنش رنجور
زخمهای سینه اش با سرفه های پیاپی،
خون!
نه این کف صرع است
او صرع دارد، دستانش را ببندید
خون!
صرع او شدید است
مجنون است
دیوانه است
دستانش را ول کنید، آرام گرفته است
دیگر تنش نمی لرزد
زیر لب انگار، چیزی می گوید:
هیس
ساکت،
سکوت.
اشهد ان لا اله الا ا...
لا اله الا ا...
دوباره بال های شکسته اش را بستند
تاول های خونی اش را شستند
با چسبِ زخم مرهمی بر ترک های دلش چسباندند
در جعبه ای که سالها آرزویش را می کشید آرام گذاشتند
سوار بر بنز خوش رنگ از خیابان های پر نور شهر
دور از چشم همه
بی هیاهو و همهمه
چند ماشین چراغ هایشان به علامت عزا او را بدرقه کردند
غسال ها وقتی چرک زخم هایش را دیدند
پرسیدند: آیا او غسل می خواهد؟
نگاه در نگاه پیچید
مادر پیرش گفت: او شهید دین است
شارح مهربانی گفت: او که در میدان جنگ نمرده است!
دختر کوچکش آرام گریست
گفت: بابایم در آخرین نگاه گفت
دخترم؛
در دفتر خاطراتت بنویس
مرگ پایان زندگی نیست!
دخترک نوشت:
«مرگ پایان کبوتر نیست!»
علی مزینانی عسکری
هزاران درود
بسبارعالی
گرچه حکایت حکایت تلخی بود
اشکمون جاری شداستاد