چقدر آغوش تو دور است
و من با غصه همبستر
صدایت با نوای مهر
چرا خالیست در گوشم؟
نفس هایت
به سختی می کشد سینه
چرا محرومم از چشمت؟
نگاهت کو؟
چرا پلک شبت
با صبح دیدن قهر؟
چرا در خانه ی چشمت
بفرمایم نمی گویی؟
دلم تنگ است، پردرد است
نمی آیی؟
نمی خواهی برایم خاطراتت را برقصانی؟
«سلام بابا» ی تو ، پس کو؟
چرا دیگر به مهمانی لبخندت نمی خوانیم؟
نمی خواهی ببوسم گونه ی نرمت؟
مبادا دلخوری از من؟
نگاه کن
آسمان سنگدل را،
زار می گرید
از آن روزی که خاموشی
گرفتارم به درکوبیدنِ
هر لحظه ی غصه،
به حلقه کردنِ
دستان خیس غم
که پرده بر نگاه تار می بندد!
بیا بابا،
دلم آرام می خواهد
بدون تو،
ببین
پشتم چقدر خالیست
سراب بودنت را
سیرِ بودن کن،
نشو حسرت
بیا، برگرد
خدا را در تو من دیدم
خدایم را نگیر از من ....
یه بداهه از ذره ذره ی دل شکسته
برای بابام، تموم دنیام التماس دعا دارم.
یک هفته است تو آی سی یو خوابیده،
یک هفته است تو ذهنم باهاش حرف میزنم
یک هفته است ندارمش...
آرام نفسش رفته و هنوز برنگشته ، دعا کنید کامل برگرده ...