بی بی ... بی حرم ...
مگر از شدّتِ غم خوردن او کم میشد !؟
خاطراتِ بدش هر روز مجسّم میشد
هر زمانی که علی چوبه یِ در را میدید ...
ناخود آگاه ز حسرت کمرش خم میشد
.........................................................................
رفتی و بعدِ تو این قوم عذابم کردند
تو ندیدی چه وقیحانه خطابم کردند
عفو کن فاطمه جان , دستِ مرا هم بستند ...
بعدِ سوزاندنِ تو خانه خرابم کردند
.....................................................................
دیوی که دوباره شعله بر عالم زد
آرامشِ اهلِ خانه را بر هم زد
گویند که استغاثه تا عرش رسید ...
از بس که درِ شکسته را محکم زد
................................................................
رنگِ سرخی که به رخسارِ زمین جاری بود
خونِ دل بود که از نشترِ مسماری بود
حسن آمد به برِ مادر و او را چرخاند ...
تازه فهمید که این ضربه چقدر کاری بود
.................................................................
ملعون که به ضربِ تازیانه می راند
زهرای بتول اشهدش را می خواند
نامرد برایِ اینکه مُحکم بزند ...
آنرا دو سه بار پشتِ سر می چرخاند
.....................................................................
او سختی احتضار را می داند
سر را به هوای قبله می چرخاند
آنگونه که اهلِ خانه غمگین نشوند ...
آهسته به زیرِ لب دعا می خواند
...................................................................
ز اشک و آه شبانه شرابتان دادند !
به اشتیاق حکومت عذابتان دادند
فغان که در حق همسایگان دعا کردی ...
ولی به ضربت سیلی جوابتان دادند
...................................................................
به نگاهِ مادرانه .. هوسی مُدام دارم ...
همه یِ وجود خود را ز مدینه وام دارم
برو ای نسیمِ رحمت ، سفری به کویِ زهرا ...
و بگو که من از اینجا به شما سلام دارم
......................................................................
این یاسِ کبود از همان روز نخست
جز جنت بیکرانه کاشانه نجست
من مانده ام این میانه حیدر چه کشید ...
آنگه که درون خانه او را می شست
مهران ساغری
خاطراتِ بدش هر روز مجسّم می شد
هر زمانی که علی چوبه یِ در را می دید،
ناخود آگاه ز حسرت کمرش خم می شد
درود!
ماجور باشید!