از ته دل دست کم یک بار خندیدیم ما
دست کم از زندگی یک روز خوش دیدیم ما
با همین موی سپید و اینچنین بختِ سیاه
گر چه از اسب و سپس از اصل افتادیم ما
دست کم یک بار، مَهرویِ پریوش پیکری
در بغل بگرفته ویک بار، بوسیدیم ما
از نهار تا شاممان چون راه دور است و دراز
جای غم خوردن میانِ راه رقصیدیم ما
با صداقت گویمت گاهی ز راه جنگلی
بهرِ دیدار نگارم ارغوان رفتیم ما
دختری شیرین سخن ، فَرُّخ لَقا ، پُر جُنبُ و جوش
نوجوان و نارس ، امّا خوش خَرام و تیز هوش
قد بلند و مو کمند و شوخ چشم و دلرُبا
عشوه اش بر گل دوا و غَمزه اش بر دل شفا
بینی اش نصف النّهار و شانه هایش اُستوا
خنده اش جغرافیای سَر به مُهرِ واژه ها
بر مَهِ رُخساره تا می ریخت گیسویش خُسوف
سایه غم روی خورشیدِ نگاهش چون کسوف
بامِ دنیای منِ دیوانه بود ، لبخندِ او
زندگی پوچ است اگر ، گردم رها از بند او
او به شوق قاصدک می رفت و من از شوق او
با قناری عشق بازی با شقایق گفتگو
نعمتی برتر زِ خورشید و شکوهی به زِ ماه
در فراقش سوختم یک عمر با اندوه و آه
بوسه از لب های او یک مرگِ بی فریاد بود
دادِ خاموشی که سرشار از تبِ بیداد بود
هدیه ای بود ارغوان از باورِ عشق خدا
دست کم یک مرتبه محضِ غلط رفتیم ما
*******************
یاد باد آن لاله زار و کلبه از جنس راز
ای خوشا انگوروهذیان ، دود آتش ، نای ساز
نُزهتِ بادِ بهاری ، چای داغ و شب دراز
قصّه های غُصّه سوز و غُصّه های قصّه ساز
بی شراب و ساغر و بیگانه با میخانه ها
بارها از مستی عشقش زمین خوردیم ما
*****************************
لحظه دیدار آن سُلطان بی همتای ناز
امپراطور تمام قلب های سرفراز
فاتح اسرار دلهای پر از سوز و گُداز
شد برون و آتشی زد بر نشیب و بر فراز
تا که بیرون شد زِ کلبه بید مجنون پیر شد
کوه سَرخم کرد و چشمه از خروشش سیر شد
از شکوه گام هایش غصّه در زنجیر شد
نعره زد نای زمین و با زمان درگیر شد
اشک شوق آسمان بارید و شورانگیز شد
پیکر پاک زمین از عاشقی لبریزشد
عشق من با عشوه جنگل را دچارِ نقص کرد
ناز کرد و بازوان چرخاند و ساز رقص کرد
با تمام نظم حاکم در زمین و در زمان
دیده ام بی نظمی دنیا در آن ساعت عیان
این طرف جوش زمین و آن طرف بانگ زمان
گه زمان قالب شد و گاهی زمین بی نشان
اندک اندک آن رقابت بین شان بالا گرفت
آتش رَشک و حسد در سینه شان معوا گرفت
التماس از من ، تَمنّا از نسیم و ناز از او
دست کم دیدم جهان را یک نظر بی آبرو
جنگل از مستی خودش بر طبل رسوایی نواخت
دست کم یک عمر این دل سوخت و خاموش ساخت
قاصدک ها بی نشان و قمریان آوازه خوان
بلبلان مست و غزلخوان و چکاوک کِل کشان
وصلت گنجشک ها با فنچ ها اندر نهان
رازقی در بستر آلاله آن هم در عیان
نعره مستانه از سوی درختان خموش
شد برهنه پیکر آن جنگل سبزینه پوش
چشم امیّدم نسیم و کوهسار و چشمه بود
خال زیر گونه اش حیثیتم را می رُبود
بی رَمَق در عمق آن هنگامه وحشت اسیر
بوی خِنزیر و کفن ، امّا هوایی دلپذیر
خوب و بد بی معنی و عشق و هوس یک دست شد
کوه ریزش کرد و در آغوش چشمه مست شد
می دویدم سوی آن دُرّ بدخشانی چو رَخش
دیدمش در خِلعتی از تار و پود آذرخش
قلب ساکت ، عقل راکد ، دل به خاک افتاد و اشک
شُست آثار غرور از چهره و سیلاب گشت
چشمکی زد سوی باد و غیرتم را خار کرد
دست کم صد بار عزم جزم من ناکار کرد
دم به دم بر شدّت اوضاعِ بُحرانی فزون
غم فزون ، شادی فزون ، تلخی و شیرینی فزون
گرچه در کانون بحران جمالش سوختم
لکن از ترس فراقش چاره ای آموختم
سر جلو، سینه سِپر، افسار دل محکم به دست
تیغ اندیشه نهادم بر گلوی عشق مست
با تَتمّه غیرت و عزمی که باقی مانده بود
در نگاه داغ و سوزانش فِتادم در سُجود
گفتم ای سلطان طنّازان کمی آرام تر
برده ای دل از زمین و از زمان و خشک و تر
در مرام بی رقیبان عشوه کردن نارواست
بر خطاکاری چو من این گونه شوریدن خطاست
آنقدر گفتم و نالیدم نگارم نرم شد
عشوه کم کرد و به رقص شاپرک سرگرم شد
کوه و جنگل ، باغ و بستان جمله مستِ ارغوان
سوختم از یک چنین معشوقه مجنون نشان
ماه و خورشید از عطش خُفتند در آغوشِ هم
قلّه آتشفشان آرام می شد بیش و کم
شُست و شو می کرد چشمه لَکّه های عاشقی
جامه برتن کرد جنگل ، با حیا شد رازقی
پادشاه باد می بوسید دستِ ارغوان
باج می دادش نسیم بهرِ صفای گیسوان
ای خوشا آن روزگاران سکوت و زخم و آه
خوش نبودیم دست کم با درد بودیم آشنا
********************
ارغوان
ارغوان ای آشنای لحظه های غُربتم
یادگار روزگاران شُکوه و عزّتم
ارغوان ای میوه ممنوعه باغ دلم
گر چه حق راندی مرا ، امّا به راهِ باطلم
وصل تو ویرانگر و هجران تو باشد بلا
خنده ات همچون جواهر اشک هایت چون طلا
بارالها گوهر و زر را به اهلش کن روا
کُن مرا بر دردهای ارغوانم مبتلا
کس نمی داند خدا امّا تو می دانی کنون
با چه حالی می نویسم شرح حال این جنون
چون کبوتر بچّه اشعار پروین بی ثمر
پرکشیدم با هزاران شوق در راه خطر
دست او بر شانه ام ، من در نگاهش غوطه ور
یک نفس غافل شدم یک عُمر زار و در به در
همچو آن تُرک پَریچهره که حافظ گفته بود
دوش رفت از خاطر و از آن زمان ترکم نمود
رفت بی آنکه بگوید بر من مسکین خطا
بر لقای عشقِ نافرجام او بخشید عطا
رفت ، آن هم در سکوتی مملو از فریادها
بید مجنونی که لرزیده دگر از یادها
با سکوتش او به من فهماند بی چون و چرا
دست کم در عشق صد وعده خطا کردیم ما
سروده : علی احمدی (بابک حادثه)
بید مجنونی که لرزیده دگر از یادها..................درود ارجمند