نوامبر 12, 2011 ·
تب خال خیال
----
با سکوتی چند لایه
و چشمانی وق زده
چراغ را خواب کرد
دیوانه ام!
بیدار شد
*
با حجمی متورم و متوهم!
سرش از نیم رخ
به روی حرکت سینوسی سینه ام
با مینیممی ازخلسه ی نگاه
سوار بر قوس ماه
می رفت
به اوج رویا
تا باهیجانی زودرس
درمختصات نقطه ی عطف
آرام آرام به عشق مماس شود
-
تن ام
اسیربر امواج شناور تخت !
بالا و پایین را
مقیاس خواب می دانست
*
دیوانه ام !
با اندامی ظریف و لطیف
لا به لای عطوفت دستها
با شیبی ملایم
کم کم آب می شد...
و برجستگی های زنانگی اش
با نوسانی منظم
هضم آبی رگ ها شد
*
بخشی از چشم هایش
به خورد ذهنم رفت
زیبایی های جهان در تاریکی
خوش آیند وغیر قابل وصف شد!
وعیار ارزشی اش
از دست که رفت
درحجم آعوشم
به ماده ی مصرفی یک نشئگی
مُبدل می شد
*
کره اسب باکره ی خیال
با هوس بر لبهای تب خال
مُترصد دمیدن سپیده
زلال را یک نفس نوشید
وبا حفظ معیار تاریکی
رمید تا عمق جنگل مه پوش...
*
منِ منفور!
"پشت بلبشوی مرز گمشده ی" آدم!
تنها ماند!
با نسبت بی حوصله ای که با "من " داشت
لابد
زیر نور خار دار خورشید
با زخمهای بد خیم شعرمی ساخت
*
واین خویش بی نشان
باپریشانی
برای له شدگی بالش و منظره ی زشت ملافه ها
گریستن راموعظه ی حال کرد
و عین دیوانه ام
میان ویرانی آینه
به آرامی
تا عمق سکوت خندید و رفت!
...........
صُبی