ساعت زنگار بسته خزان ،
به وقت نبودن نواخت ...
دروازه های گذر فصل را گشودن ؛
بارش تاریکی اغاز خواهد شد ...
دختر شب، یلدا
به توقفگاه زمان خواهد رسید ...
شهر اذین بسته
ورود عروس چله نشین را ...
بانوی پاییزی
کوله ی خشک رفتنش را
بر دوش نحیفش می اندازد ؛
چه سنگین باری است رفتن ،
بر اندام خزان زده اش ...
گویی هیچکس از غم دل او اگاه نیست !
همه در تدارک ورود دختر چله نشین ،
بانوی پاییزی دلش از غصه رفتن غمگین !
بوی سرب بوی مرگ بر تن شهر پیچیده ،
هیچکس غم رفتن دختر پاییز را ندیده !
بانوی پاییر اه سردی از دل تنگش کشید ؛
زمین از درد سینه دخترک به خودش لرزید ...
شهر در وهم و وحشت از لرز زمین ،
سرمای غم رفتن پاییز سیلی زنان در کمین !
بانوی پاییزی ارام تر گذر کن ؛
زمین تاب ندارد اندوه دلت را ...
ارابه ران فصل ها دارد انتظارت را !
دستت را به باد بده ،
سوار شو بانوی رنگارنگ ...
بوسه ای پر برگ
بر دل ناارام زمین بزن ؛
ارام کن زلزله تنش را !
بغض نکن ،
اشک نریز ؛
رفتنی باید برود ...
اوار نکن دل تنگش را ...!