من با خودم تنها
در خلوتِ گسترده ی رؤیا
چون سالهایِ رفته برپا می کنم بی تو
تصویرِ یک یلدایِ دیگر را
تصویرِ یک یلدا پر از لبخند
ترسیمِ یک جشنِ تماشایی
شیرین تر از شهد و شراب و قند
تصویر یک یلدا که گم شد در
غمخانه ی دیروز
رویای طولانی ترین شادی
تصویر یک یلدا پر از نوروز!
در کُنجِ این تصویرِ روح افزا
من با نگاهِ راغب و گویا
مُشتی از آن گُل دانه های سرخ می ریزم
در کاسه ی خوش نقشِ دستانت
با گونه و گلبوسه هایم گرم می گیری
با شرم می گویم:
جانم به قربانت!
در گوشه ای دیگر کنارِ در
یک کُرسیِ فرسوده اما گرم می خندد
همراهِ این گرمای خواب آور
طنّازی ام در را به روی شرم می بندد
از ذهن من رد می شود تصویر در تصویر
یلدای زیبایی
آکنده از عشق و انار و حضرتِ حافظ
یک فال می گیرم که می گوید:
باید فراموشت کنم دیگر...
باید جدا باشیم.... نه!... اما چرا؟... هرگز!
تو فال می گیری
تو فال می گیری به زیبایی
فالی که می گوید:
از مرگِ این دوری
از طالعی فرخنده دور از ترس و تنهایی
تو فال می گیری و در فالت
گم می شود یک گوشه از تَرسَم
شیرینیِ خوابی سَرَم را می برد با خود
آغوش تو گرم است اما من
بر خویش می لرزم!
یکباره بانگِ زوزه می پیچد
از لای درزِ پنجره در این اتاقِ سرد
تا می پَرم از خواب، از رؤیا نمی ماند
جز ترسِ از تاریکی و کابوس و خون و درد
کو آن خیالِ خوش؟
کو آن شبِ گرم و تماشایی؟
پس کو، کجا رفت آن،.. انار و شمع و حالِ خوش؟
...
سرد است، غمگینم
سرد است اینجا، آااه...
دامانِ من سرخ است یا من سرخ می بینم؟!!
سرد است اینجا،.. آااااااه...!
من تازه می فهمم
از حافظ و آغوش و جشن و خنده ردّی نیست
از سرخیِ آن نارِ یاقوتی چه می گفتم؟!!
این سرخیِ جاری به دستانم
پایانِ یک اندوهِ طولانیست
من تازه می فهمم
اینجا کنارِ کرسیِ فرسوده ام تنها
در آخرین یلدا
این بار امشب جای تو مرگ است مهمانم
راه زیادی نیست تا تو، تا خدا، تا عشق
راه زیادی نیست، می دانم
راه زیادی نیست می دانم
این آخرین یلدا به دور از خنده های توست
این آخرین شب را تحمل کن
دیدار نزدیک است
خون راهمان را شُست!