شهر روی سرم هوس میریخت
بوسه ای در دلم هوایی بود
وقت رفتن رسیده از پس شعر
لحظه ناب یک هم اغوشی .... در افق دیدنی ترین <<تر>> بود
آه گویا قلم نمیخواهد
تو هووی دست من باشی !
راز ها بند انگشت من باشد
تو میان بسترم باشی
با صدایی از دل اعصار
رفته تصویر یک خود آگاهی
بی خبر از تمام تلقین ها
گفتم ای کاش... بغلم باشی
زمزم چشم مشکی ات امشب
قهوه ی چشم من چقدر تلخ است
تلخ از یک خیانت سبز
شاید اینبار همسرم باشی....
وای... از کجا شروع کنم
از دلی بسته بر دل ابیات
یا شبی کنار تصویرت
قاب عکسی...
تو کنار تخت من باشی
من ببینم چو قاب عکس ات را
با دو صد کنایه و تمثیل
گویمت: خدا نگهدارت
کاشکی تو عاشقم باشی....
رضا موسوی 91/1/10
پ ن:
از بس اینروزها دل درد دارم ضعیف شدن را به فال نیک گرفته ام
وقتی تو جلوه کنی بت میسازند از تمثال تو
راستی؟
دیدم نگاه میکنی تحرکاتم را در این مکان!
پس: وقتی غذاهای چرب وچیلی از انواع و اقسام گناهای نکرده و کرده به خورد روحم دادی بزار برای خودم سالاد کلمه درست کنم و بکوبم وسط این معده ی ناشی