حالِ دلم خوش بوده وقتی که
در پیش چشمم ماه می خندید
از باغِ رویت لاله می چیدم
در خواب های خویش بی تردید !
آنسان که غافل می شدی از من
با خلقِ عالم مهربان بودی
می خواستم که ماهِ من باشی
می خواستم... اما نهان بودی
از عشقِ خود با تو سخن راندم
گفتی نداری فکر قابیلی
تو تنگ کردی عرصه را بر من
چیزی شبیهِ جنگ تحمیلی
تا مهریان گردد دلت با من
با هر قسم گولِ تو را خوردم
سنگر به سنگر را عقب رفتم
صدبار در هر سنگری مُردم
کم لطف بودی با منِ شاعر
تعبیر کردی بطنِ خوابم را
آن روز حس کردم که تنهایم
آن روز دیدی اضطرابم را
حالا تو میتابی و تب دارم
چونان امردادم ولی پاییز
هذیانِ من پیداست در شعرم
هذیانِ باورهای حُزن انگیز
تفتیده ام در حسرت دیروز
در انتظارِ حضرتِ مرگم
من از تبار جنگلم اما
یک تکدرختِ خشک و بی برگم
من را رها کن عاملِ تشویش
باید بسوی نور برگردم
در شرقِ جان خورشید میتابد
باید که زحمت کم کنم کم کم
بدرود ای بانوی قابیلی !
دیوارها... آیینه ها... بدرود !
ای آسمانِ شب ... خداحافظ !
بدرود ای شب های بغض آلود !
البرز - فردیس - 96/9/6
هزاران درود
بسیارعالیییی