می ریزد پائیز بر باغچه
نمی افتد بذر اقاقی بر زمین
نسیم را نیست تبسمی بر لب
می وزد اما ، با آهنگی حزین
باور نمی کنم که نمی بیند
اشک را در قطره های لطیف باران
که نمی بیند تیر ها را که می سازند
از تنۀ خشک چوبهای خیزران
می بارد از آسمان باران خشم
فریاد ، می شود اسیر ، در بغض سایه ها
اسبهای وحشی می گریزند از دشت
نمی نشیند شبنم ، بر رخسار کوه پایه ها
باور نمی کنم که نمی داند
گشته است پاره ، گلبرگهای سرخ لاله
که نمیداند شکسته جام و نیست شراب
تا شود پُر ، در تن گرم پیاله
او همچنان سر در لاک خود دارد
می خواند ، با صدائی بلند و می زند تنبور
برای شکار دلهای عاشق و مست
می بافد دام ، با تارهای رنگ به رنگ نور
باور نمی کنم که نمی شنود
سقوط برگهای سبز را در خزان
که نمی شنود صدای آهِ موذن را
که نمی گوید بر فراز گلدسته ، دیگر اذان
باور نمی کنم که نمی تواند
بروبد غبار را از تن مسافر خسته
که نمی تواند برباید خواب را
از رویای تلخ یک چشم بسته