به دیدن شیخ روزی آمد چو شاه
بر آن عالم پاک پادشاه کرد نگاه
چنین بود رسم قدیم باشد آن راسبب
که شاهان به پیش بزرگان روند از ادب
شدند غرق هر دو در گفتگو
سئوالی چو شاه کبیر کرد از او
بپرسم که شیخ از تو این با ادب
که در نزد تو تربیت بهتر است یا ادب
شنید با تبسم بگفت ای عجب
که از تربیت بهتر است آن نسب
بگفت اثر کرده در ذهن تو پیریت
که در پیش من برتر است تربیت
در آن گفتگو چون شدند استوار
که ماه دیده شد در سما آشکار
به قصر هر دو آن کردند آغاز راه
که شامی خورند شیخ و شاه
سر میز تاریک نشستند بلی
بزد دست خود را به هم شاه والا ولی
نظر چون که کرد شیخ نیکو خرد
گرفته به دست گربه شمع آورد
بزد پشت شیخ خنده ای کرد و گفت
چرا برده است پس ترا شیخ بهت
امیدم بود این کند رازیت
که از آن نسب برتر است تربیت
همان جمله ها را شنید شیخ و چیزی نگفت
که اندیشه ای کرد وچیزی نگفت
بشد شیخ چون که فارغ ز آن پادشاه
گرفت موشی بر کیسه کرد بین راه
رسید روز دیگر به پیش شه آمد شبش
زد آنگه به هم دست خود خنده کرد چون لبش
همان گربه ها دستشان شمع روشن نشان
سوی میز سلطان شدند چون روان
گشودش در کیسه را شیخ آن تیز هوش
برون آمد از کیسه تعدادی موش
شمع از دستشان بر زمین انداختند
به سوی همان موش ها تاختند
در آن لحظه شیخ خنده ای کرد و گفت
چرا برده ای شه ترا این چه بهت
کنون که تو ماندی انگشت به لب
که از تربیت بهتر است این نسب
شب و روز تلاشی کنی گر بر این
همان گربه باشد دوباره ببینی همین
اگر چه کند حرف تو گاه گوش
غریبه شوی چون ببیند دو موش
به دنبال موش رفتنش باشد از اصل او
بودند اینچنین گربه های نسل در نسل او
زیبا و جالب بود