چشم هایم را
به دروازه ی سال جدیدکودکیم
دوخته بودم
وگوش می دادم
صدای قدم های اسفندپیر را
بادها...
آن موقع سال
زنجیرهاراپاره می کردند
زمین...
خمیازه ی بیداری ازبستربرف می کشید
آسمان نیلی
به پهنای گیسوان طلایی خورشیدبود
خاک سیاه
بوی نمناک زندگی می نوشید
برف سپید
زیربالهای فروزان خورشیدپابه ماه بهارش
باچشمان نازدردانه سیاه
بازی هامی کرد
مادرم
وقتی جام ولادت نوشیدم
درگوش من آویخت
آخرین روزهای اسفند
لب چشمه هارابوسه کنم
خضرازآنجا می گذرد
تاکه عیدباماقهرنکند
خاک سفید
لب طاقچه هارامی بوسید
پرنده ی عشق من
ازهمان خاک سفیدولب طاقچه ها
پربه آسمان نیلی اش گشود
سردی آب حیات دشت
تامغزاستخوانم می پیچید
سرخی بوسه ی آب چشمه
زیرسرمای طاقت فرسای اسفند
پشت دستانم جاماند
من هنوزهم عاشقم
درامتدادنگاه گل های نوروزی
بادهای سرگردان آخرین ماه فصل سال
پاره می کردابرهای سیاه وسفید
نبض تپنده ی عشق من
بربال های تندرهای آسمان دشت
آب حیات می نوشید
آتشکده ی قلب من
باعطش نگاه جاگذاشته ام
درپیچ وتاب جاده های زمان
هنوزهم داغ است
من مجنون نگاه مست توام
که میان مِه یک صبح زمستان بلند...
جاماند
آوارگیم
داستانی است دردالون خاطره های کودکیم
وبماند...
تو...
ازحال خرابم..
پ.ن
تاسن شش سالگیم دریکی ازروستاهای کوهستانی آذربایجان زندگی کردم وقتی زمستان می شدآنقدربرف می آمد که ما نمی توانستیم برای بازی بیرون برویم وهمین امر،نوعی افسردگی درمن ایجاد می کرداماوقتی اواخراسفندنزدیک می شد وگرمای اندکی ازتابش نورخورشیدبه دل زمین می نشست مادرم بازبان خاصی که بامن حرف می زدبه من می گفت بیرون بروم ومنتظرآمدن خضر،بیرون باشم درآن روزهای آخرسال بادهای بسیارتندی می وزید که گرمای اندکی هم باخود می آورد وباعث نشاط وشادی بچه ها می شد اما آب های چشمه هنوز سردویخ بسته بودند ومن ازروی کنجکاوی همیشه میخواستم یخ هارابشکنم وازآب چشمه بنوشم
دوستان سالهای طلایی عمرمن همون سه سالی بودکه خودم راشناخته بود هرشعری که می گویم مرهون آن دوره ی کوتاه وشیرین است...
طولانی شد خسته تان نکنم
اگرعمری باشد باید متنی دراین موضوع بنویسم
تقدیم به دلهای مهربانتون
همیشه شادوخندان باشید
به کودکی هاتون بیشترفکرکنیدخیلی لذت بخش است
"محمدکریمی(پویا)"
پاییز۹۶
دفترترنم زندگی...