همیشه بوده ای
روی تمام نیمکت های خالی
این شهر نشسته ام
سر بر شانه هایت گذاشته ام
در پیچ و تاب موج موهایت شنا کرده ام
و در بی نهایت آبی چشمانت غرق شده ام
در تمام کوچه و پس کوچه های این شهر
دست تو را گرفته ام
و پا به پای تو
تا مرز خیال و خاطره برده ام
میان تمام
واژه ها و قافیه های شعرهایم
صدای خنده هایت را شنیده ام
در حجم تنهایی های شبانه ام
تصویرت را در آغوش کشیده ام
و با لمس موهایت
به خواب رفته ام
همیشه هستی
میان اشک ها،لبخندها
دلهره ها و بی قراری های
گاه و بی گاه و بی دلیل لحظه ها
میان وسوسه ی
هوای دو نفره ی #پاییزی ام
هر نفسم حس توست
که به قلبم سرازیر میشود
و هر قطره باران،
بوسه ی عشق توست بر گونه هایم
همیشه خواهی بود
در ایستگاه راه آهن متروکه ای
که آخرین قطارش تمام قلبم را
در چمدانی از خاطرات با خود برد
با نگاهی خیره به دور دست
در تلاقی دو خط ریل
آخرین فصل از #پاییز دستانت را
هنگام بدرود برگ به برگ مرور خواهم کرد
می بینی من هنوز آنقدر مجنونم
که در غروب سرد آخرین نگاهت
یخ بسته ام
(مسلم مک وندی)
بسیار زیبا و پر احساس